روستای صرفه/ابادی از یاد رفته....

روستای صرفه از توابع دهستان گروه/احمداباد بخش راین استان کرمان

روستای صرفه/ابادی از یاد رفته....

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کوه های روستای صرفه» ثبت شده است

بنام خدای سبزه و باران
درختانی که سال ها سایه خود را نثار توشه ناچیزش کرده بودند اکنون بی رمق و بی بار چونان پنجه های خشکیده مرده ای در گور به قامت و لی نه استوار،مقابل چشمانش ایستاده بودند..
فقط جرقه ای دیگر یا که گردبادی تند تر ریشه امیدوار آنان را به عبث می کشاند..
کمی آنطرف تر،مرد صیاد سنگ چینه پر از خاکسترش را به زاری می نگریست..
لاشه متعفن گرگی پیر در کنار لاک خالی لاکپشتی؛چند لاشخور بی میل را میعادگاه شده بود..
قدم به قدم تلی از خاکستر پای سنگی دوداندود انباشت شده بود…
چشم ها با هم سخن میگفتند فقط…
طبیعت به جنگ کوه آمده بود انگار و بیل و لته پاره های مردان آبادی یارای مقابله را نداشت….
آفتاب سوزان تر و باد افسار گریخته تر از قبل؛ دست با دست آتش بی مروت مهربان کرده بودند…
زنی شالمه به سر و شال بر کمر بسته،مردانه به نبرد اخگر آمده بود و فرنج تن اش انگار بلوطی خشکیده بر درختی،مچاله به برابرش با وزش باد به اهتزاز در می آمد..
مردان آبادی با شکمی تهی و گلویی خشک،چند شبی را بی اینکه پلک با هم مهربان کرده باشند،استوار و محکم،بیل به دست؛مقابل آتش سرکش براق شده بودند…
باد سرگردان وحشی چونان آهی برآمده از نهاد،داغ و سوزان؛داغ مانده بر دل کوه را رونق میداد…

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۱۷
نوشته شده توسط : سید
چه زودتر در جوانیم پیر شدم و چه زود در جوانی, پیری را دیدم..
جوانیم گذشت با افسوس نبودنها, بودنها و شدنها....
می ترسم وقت پیری ,از من سراغ جوانی را بگیرند,که فقط پیرش کردم....
اما چه باک, گویم الزایمر دارم جوانی را به یاد ندارم...
کاش حالا الزایمر داشتم تا فراموش کنم هر انچه در جوانی پیرم کرد ...
"مهدی' رحیمی' مقدم"

اوشین و به باد دادن ماحصل خرمن کوبی  :


۱ نظر ۲۱ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۰۲
نوشته شده توسط : سید

وای که ردپای دزد آبادی ما، چقدر شبیه چکمه های کدخداست

روزی که ردپای به جا مانده ،شبیه چکمه های کدخدا بود یکی میگفت: دزد، چکمه های کدخدا را دزدیده، دیگری گفت: چکمه هاش شبیه چکمه کدخدا بوده. هر کسی به طریقی واقعیت را توجیه میکرد، دیوانه ای فریاد برآورد: که مردم؛ دزد، خود کدخداست، مردم پوزخندی زدن و گفتند:کدخدا به دل نگیر، مجنون است دیوانه است ،ولی فقط کدخدا فهمید که تنها عاقل آبادی اوست. از فردای آن روز کسی آن مجنون را ندید و احوالش را جویا شدند که کدخدا میگفت :دزد او را کشته است، کدخدا واقعیت را گفت ولی درک مردم از واقعیت ،فرسنگها فاصله داشت، شاید هم از سر نوشت مجنون میترسیدند چون در آن آبادی، دانستن بهایش سنگین ولی نادانی ،انعام داشت ،پس همه عرعرکنان هر روز در خانه کدخدا جمع میشدند...

سیمین بهبهانی


ببار باران که باریدن ثوابه // بچر گله که چوپان در عذابه

مکن ای جغد یک امشب تو ناله// که حال این دلم امشب خرابه...


۰ نظر ۲۹ تیر ۹۴ ، ۰۰:۰۸
نوشته شده توسط : سید

کمر زرد کوهی سنگی با سنگ های زرد رنگ شبیه سنگ مرمر؛در کنار جاده ی ورودی صرفه و پشت به خانه های ابادی است.

با ایستادن روی ان میتوان کاملا به جاده ورودی صرفه و قسمتی از باغ های صرفه احاطه یافت.


تصاویر بیشتر را در ادامه مطلب ببینید:

۰ نظر ۱۲ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۱۱
نوشته شده توسط : سید
 دیروز و فردا مرا فریب دادند...
 دیروز با خاطراتش و
 فردا با وعده هایش...
وقتی چشم گشودم امروز نیز گذشته بود...

برای دیدن تصاویری از قله ی باغ روستای صرفه به ادامه مطلب بروید:

۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۳۷
نوشته شده توسط : سید
۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۰۹
نوشته شده توسط : سید