🎬از دلخوشی کودکی همین بس که از دنیای سیاه و سفید اینچنینی خبری نیست،هر چه هست در لحظه است و شعف انگیز...،از بدو بدوی همسالان به دنبال توپ گرداله ی فشرده از کهنه جورابها تا به سنگ بستن سگهای استخوان بدن،اما چیزی که تمام ذهن همیشه کودکانه ام را گرفته بود نه آدم و نه فرشته افسانه ها نبود!،با هیکل درشت و سیاه ،چشهای متورم و خمار و نگاهی گیرا...
🎬از سر صبح که با عرعر الاغهای ده از خواب بیدار میشدم به سرم میزد که امروز حتما ببینمش،حتی شده چند دقیقه،اما همیشه این فکر در غلافی از ترس پیچیده بود،ولی یک روز واقعن به سرم زد،منی که با وجود سن زیادم بعضی نیمه شبها را از ترس تاریکی دست ب آب نمیرفتم و تا صبح به خودم میپیچیدم،یک شب به سرم زد که حتی شده برای چند ثانیه ببینمش...