...و من که رهگذری در صدای بارانم
هنوز
فرق تو را با خودم نمی دانم
تو
هفت چلچله کوچی ،بهار تازه ئ من
من شکسته، اسیر چهل زمستانم
هنوز برق به صرفه نیامده بود...
شب که می شد دو سه نفری از خانه میزدند بیرون، با ترس و لرز
همه جا تاریک بود و جز نور ماه دیده نمی شد؛ چون مدت زیادی نبود گوشی های موبایل مد شده بودند از بین دو سه نفر یکی شان گوشی داشت و با نور همان جلوی پایشان را می پاییدند.
هدفشان رسیدن به زمینی بود که سید سیب زمینی در ان کاشته بود،دور و بر زمین چوب و کنده و حلب و شنک دیده می شد و وسط زمین چوبی با لباسی برتن که هنگام باد به خود می جنبید و در تاریکی شبیه ادمیزاد می شد.
از روی چوب و شنکها می پریدند و وارد زمین می شدند ، چند نقطه از زمین را می کوریدند و گاهی انها را می لپاشتند گویی حقیقتا گراز وارد زمین شده است.
ترس در این نقطه از برهوت سایه افکنده بود؛ از یک طرف احتمال حضور صاحب زمین و از طرفی وجود گراز و گاو کوهی و امثالهم...
با جیب ها و کوش هایی پر از سیب زمینی راه کمر زرد در پیش گرفته می شد.
کمر زرد...
کوهی که کمتر پیش می اید صرفه بروی و روی ان نه.
حتی در اوج تابستان شب که روی کمر زرد بنشینی، بالاخره سوز و سرما تو را می لرزاند.
بعد از انکه اتش افروخته شد منتظر زغال و منگل ها می نشستند و سیب ها را زیر انها دفن می کردند.
گاهی صدایی عجیب و بلند از خود در می اوردند و بازگشت صدا از کوه مقابل باعث می شد صدا در تنگه بپیچد و تا زیر کت نمکی هم برود...
سیب ها که مغز پخت می شدند مجالی نبود و با پوست های سیاه و برشته خورده می شدند...
در این حال زوزه ی شغال ها سکوت برهوت را می شکست و گویی کودکانی جیغ و فریاد می کشند مو را بر تن ادمی سیخ می کرد، و البته عقیده ی اهالی که اگر کفش یا دمپایی را جلوی خانه چپکی و برعکس کنی صدایشان قطع می شود...
خدایا
بخاطر سیب هایی که چالی شدند و پیرمرد انها را به حساب گاو کوهی گذاشت ان ها را ببخش...
گاوهای کوهی که حقیقتا کم دق به دل اهالی نکردند...
تبر
بگیر و بر آشوب و تن به تن بشکن
مرا
که شاخه ای از یک درخت عریانم
شبی
بهشت خدا را به خاطر آوردم
به
اسم سیب رسیدم شکست دندانم
ترانه
، سایه ندارد ترانه بی برگ است
به
خاطر تو از این پس درخت می خوانم
سپند
وکندر و آتش چه قابلی دارد
بیا
بیا که برایت غزل بسوزانم!!