روستای صرفه/ابادی از یاد رفته....

روستای صرفه از توابع دهستان گروه/احمداباد بخش راین استان کرمان
سه شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۰۳ ب.ظ

سیب چالی

...و من که رهگذری در صدای بارانم

هنوز فرق تو را با خودم نمی دانم

 

تو هفت چلچله کوچی ،بهار تازه ئ من

من  شکسته، اسیر چهل زمستانم

 

 


هنوز برق به صرفه نیامده بود...

شب که می شد دو سه نفری از خانه میزدند بیرون، با ترس و لرز

همه جا تاریک بود و جز نور ماه دیده نمی شد؛ چون مدت زیادی نبود گوشی های موبایل مد شده بودند از بین دو سه نفر یکی شان گوشی داشت و با نور همان جلوی پایشان را می پاییدند.

هدفشان رسیدن به زمینی بود که سید سیب زمینی در ان کاشته بود،دور و بر زمین چوب و کنده و حلب و شنک دیده می شد و وسط زمین چوبی با لباسی برتن که هنگام باد به خود می جنبید و در تاریکی شبیه ادمیزاد می شد.

از روی چوب و شنکها می پریدند و وارد زمین می شدند ، چند نقطه از زمین را می کوریدند و گاهی انها را می لپاشتند گویی حقیقتا گراز وارد زمین شده است.

ترس در این نقطه از برهوت سایه افکنده بود؛ از یک طرف احتمال حضور صاحب زمین و از طرفی وجود گراز و گاو کوهی و امثالهم...

با جیب ها و کوش هایی پر از سیب زمینی راه کمر زرد در پیش گرفته می شد.

کمر زرد...

کوهی که کمتر پیش می اید صرفه بروی و روی ان نه.

حتی در اوج تابستان شب که روی کمر زرد بنشینی، بالاخره سوز و سرما تو را می لرزاند.

بعد از انکه اتش افروخته شد منتظر زغال و منگل ها می نشستند و سیب ها را زیر انها دفن می کردند.

گاهی صدایی عجیب و بلند از خود در می اوردند و بازگشت صدا از کوه مقابل باعث می شد صدا در تنگه بپیچد و تا زیر کت نمکی هم برود...

سیب ها که مغز پخت می شدند مجالی نبود و با پوست های سیاه و برشته خورده می شدند...

در این حال زوزه ی شغال ها سکوت برهوت را می شکست و گویی کودکانی جیغ و فریاد می کشند مو را بر تن ادمی سیخ می کرد، و البته عقیده ی اهالی که اگر کفش یا دمپایی را جلوی خانه چپکی و برعکس کنی صدایشان قطع می شود...

خدایا

بخاطر سیب هایی که چالی شدند و پیرمرد انها را به حساب گاو کوهی گذاشت ان ها را ببخش...

گاوهای کوهی که حقیقتا کم دق به دل اهالی نکردند...

تبر بگیر و بر آشوب  و تن به تن بشکن

مرا که شاخه ای از یک درخت عریانم

 

شبی بهشت خدا را به خاطر آوردم

به اسم سیب رسیدم شکست دندانم

 

ترانه ، سایه ندارد ترانه بی برگ است

به خاطر تو از این پس درخت می خوانم

 

سپند وکندر و آتش  چه قابلی دارد

بیا بیا که برایت غزل بسوزانم!!



نوشته شده توسط نوشته شده توسط : سید
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

روستای صرفه/ابادی از یاد رفته....

روستای صرفه از توابع دهستان گروه/احمداباد بخش راین استان کرمان

روستای صرفه/ابادی از یاد رفته....

سیب چالی

سه شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۰۳ ب.ظ

...و من که رهگذری در صدای بارانم

هنوز فرق تو را با خودم نمی دانم

 

تو هفت چلچله کوچی ،بهار تازه ئ من

من  شکسته، اسیر چهل زمستانم

 

 


هنوز برق به صرفه نیامده بود...

شب که می شد دو سه نفری از خانه میزدند بیرون، با ترس و لرز

همه جا تاریک بود و جز نور ماه دیده نمی شد؛ چون مدت زیادی نبود گوشی های موبایل مد شده بودند از بین دو سه نفر یکی شان گوشی داشت و با نور همان جلوی پایشان را می پاییدند.

هدفشان رسیدن به زمینی بود که سید سیب زمینی در ان کاشته بود،دور و بر زمین چوب و کنده و حلب و شنک دیده می شد و وسط زمین چوبی با لباسی برتن که هنگام باد به خود می جنبید و در تاریکی شبیه ادمیزاد می شد.

از روی چوب و شنکها می پریدند و وارد زمین می شدند ، چند نقطه از زمین را می کوریدند و گاهی انها را می لپاشتند گویی حقیقتا گراز وارد زمین شده است.

ترس در این نقطه از برهوت سایه افکنده بود؛ از یک طرف احتمال حضور صاحب زمین و از طرفی وجود گراز و گاو کوهی و امثالهم...

با جیب ها و کوش هایی پر از سیب زمینی راه کمر زرد در پیش گرفته می شد.

کمر زرد...

کوهی که کمتر پیش می اید صرفه بروی و روی ان نه.

حتی در اوج تابستان شب که روی کمر زرد بنشینی، بالاخره سوز و سرما تو را می لرزاند.

بعد از انکه اتش افروخته شد منتظر زغال و منگل ها می نشستند و سیب ها را زیر انها دفن می کردند.

گاهی صدایی عجیب و بلند از خود در می اوردند و بازگشت صدا از کوه مقابل باعث می شد صدا در تنگه بپیچد و تا زیر کت نمکی هم برود...

سیب ها که مغز پخت می شدند مجالی نبود و با پوست های سیاه و برشته خورده می شدند...

در این حال زوزه ی شغال ها سکوت برهوت را می شکست و گویی کودکانی جیغ و فریاد می کشند مو را بر تن ادمی سیخ می کرد، و البته عقیده ی اهالی که اگر کفش یا دمپایی را جلوی خانه چپکی و برعکس کنی صدایشان قطع می شود...

خدایا

بخاطر سیب هایی که چالی شدند و پیرمرد انها را به حساب گاو کوهی گذاشت ان ها را ببخش...

گاوهای کوهی که حقیقتا کم دق به دل اهالی نکردند...

تبر بگیر و بر آشوب  و تن به تن بشکن

مرا که شاخه ای از یک درخت عریانم

 

شبی بهشت خدا را به خاطر آوردم

به اسم سیب رسیدم شکست دندانم

 

ترانه ، سایه ندارد ترانه بی برگ است

به خاطر تو از این پس درخت می خوانم

 

سپند وکندر و آتش  چه قابلی دارد

بیا بیا که برایت غزل بسوزانم!!

نظرات  (۱)

واقعا که پس شما بودین قدیما سیبا ما رو میلپاشتین ؟؟؟؟
با چه افتخاریم تعریف میکنه 
خخخ
پاسخ:
من راویم !

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">