روستای صرفه/ابادی از یاد رفته....

روستای صرفه از توابع دهستان گروه/احمداباد بخش راین استان کرمان
سه شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۲۱ ب.ظ

گاهی با چشمان بسته، دنیا زیباتر است

چشمانم را می بندم، پرتاب می شوم تا خانه ی پدربزرگ. خانه ای روستایی. رودخانه ای از بالای سرش می گذشت و از سوی پایین دست، جوی آبی بسیار خنک و پلی کوچک بر آن. صدای آب بود و زمزمه ی رودخانه ای که از دور دست می آمد و تا دور دست ها ادامه می یافت. کوچک بودم،  رودخانه را بسان دریا می دیدم. ترسناک و هول انگیز. در عین فرحبخشی و روشنایی. هنوز کوچک بودم که تابستان ها در خانه ی روستایی و با چراغی که با نفت روشن می شد. غروب ها که می شد، گوسفندان از چرا برمی گشتند. و من عاشق همان لحظه بودم. آن دم که دوان دوان می امدند. روستا، چه زود در تاریکی فرو می رفت و سکوتی ژرف حاکم می شد. بالای بام می خوابیدیم. هنوز صدای آب را در نیمه شبان به یاد می آورم. ترسی همراه لذت. و ستاره هایی در هم بافته و در هم پیچیده. تا جایی که جا بر هم تنگ می کردند. 

می دانم که چشم هایم را باز کنم پیراهن تنگ اکنون را باید بپوشم. همان چشمان بسته، دنیا زیباتر است. چشم هایم را که می بندم میهمان دنیای ستارگان آسمان و شمع افروخته در دست های مادر بزرگم می شوم. چه میهمانی باشکوهی. از گوشه ای صدای زوزه ی سگان، در هم می شکند سکوت روستا را. 


فردا که می شود جمعی از کودکان کنار رودخانه، تن به آب می زنند. دعوت می شوم اما از آب می ترسم. همان نزدیکی می نشینم. پاهایم را در آب می کنم. و کسی ناگاه دستهایم را می گیرد تا میانه ی رودخانه می بردم. جایی که معلق می شوم میان آب و آسمان. و جریان تند آب که از زیر پل می گذرد. فریاد می زنم. می خندند. می ترسم، می خندند. سکوت می کنم، باز هم می خندند. بزرگی از ان حوالی می گذرد و مرا از آب بیرون می کشد. احساس می کنم استخوانهایم از شدت سرما می شکند. روی خاک داغ دراز می کشم. خاک مانوس در آغوشم می گیرد. چنان نوازشم می دهد که خوابم می برد. با صدای همبازی هایم از خواب برمی خیزم. 


کودکان روستا، توله های سگی را که چند روز قبل آنها را دنیا آورده بود، دزدیدند. مادرشان آن لحظه آن جا نبود. یادم نمی آید بچه ها با آنها چه کردند اما ضجه های مادر را وقتی بازگشت و کودکانش را نیافت، هنوز آزارم می دهد. روزها ناله می کرد. تا پس از سه روز بی خبر از آن دیار رفت. گاهی آرام، بی آن که کسی متوجه ام باشد همراهش می گریستم. 

چشم هایم را باز می کنم. اکنون، خبری نیست از آن روستا. از آن کودکان و از من که کنار رودخانه می نشستم و پاهایم را در آب رودخانه می شستم و خبری نیست از مادر بزرگم که نان تازه می پخت و آب از چاه می کشید و شمع روشن می کرد و گاهی برای ما قصه می گفت.  گاهی با چشمان بسته، دنیا زیباتر است





نوشته شده توسط نوشته شده توسط : سید
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

روستای صرفه/ابادی از یاد رفته....

روستای صرفه از توابع دهستان گروه/احمداباد بخش راین استان کرمان

روستای صرفه/ابادی از یاد رفته....

گاهی با چشمان بسته، دنیا زیباتر است

سه شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۲۱ ب.ظ

چشمانم را می بندم، پرتاب می شوم تا خانه ی پدربزرگ. خانه ای روستایی. رودخانه ای از بالای سرش می گذشت و از سوی پایین دست، جوی آبی بسیار خنک و پلی کوچک بر آن. صدای آب بود و زمزمه ی رودخانه ای که از دور دست می آمد و تا دور دست ها ادامه می یافت. کوچک بودم،  رودخانه را بسان دریا می دیدم. ترسناک و هول انگیز. در عین فرحبخشی و روشنایی. هنوز کوچک بودم که تابستان ها در خانه ی روستایی و با چراغی که با نفت روشن می شد. غروب ها که می شد، گوسفندان از چرا برمی گشتند. و من عاشق همان لحظه بودم. آن دم که دوان دوان می امدند. روستا، چه زود در تاریکی فرو می رفت و سکوتی ژرف حاکم می شد. بالای بام می خوابیدیم. هنوز صدای آب را در نیمه شبان به یاد می آورم. ترسی همراه لذت. و ستاره هایی در هم بافته و در هم پیچیده. تا جایی که جا بر هم تنگ می کردند. 

می دانم که چشم هایم را باز کنم پیراهن تنگ اکنون را باید بپوشم. همان چشمان بسته، دنیا زیباتر است. چشم هایم را که می بندم میهمان دنیای ستارگان آسمان و شمع افروخته در دست های مادر بزرگم می شوم. چه میهمانی باشکوهی. از گوشه ای صدای زوزه ی سگان، در هم می شکند سکوت روستا را. 


فردا که می شود جمعی از کودکان کنار رودخانه، تن به آب می زنند. دعوت می شوم اما از آب می ترسم. همان نزدیکی می نشینم. پاهایم را در آب می کنم. و کسی ناگاه دستهایم را می گیرد تا میانه ی رودخانه می بردم. جایی که معلق می شوم میان آب و آسمان. و جریان تند آب که از زیر پل می گذرد. فریاد می زنم. می خندند. می ترسم، می خندند. سکوت می کنم، باز هم می خندند. بزرگی از ان حوالی می گذرد و مرا از آب بیرون می کشد. احساس می کنم استخوانهایم از شدت سرما می شکند. روی خاک داغ دراز می کشم. خاک مانوس در آغوشم می گیرد. چنان نوازشم می دهد که خوابم می برد. با صدای همبازی هایم از خواب برمی خیزم. 


کودکان روستا، توله های سگی را که چند روز قبل آنها را دنیا آورده بود، دزدیدند. مادرشان آن لحظه آن جا نبود. یادم نمی آید بچه ها با آنها چه کردند اما ضجه های مادر را وقتی بازگشت و کودکانش را نیافت، هنوز آزارم می دهد. روزها ناله می کرد. تا پس از سه روز بی خبر از آن دیار رفت. گاهی آرام، بی آن که کسی متوجه ام باشد همراهش می گریستم. 

چشم هایم را باز می کنم. اکنون، خبری نیست از آن روستا. از آن کودکان و از من که کنار رودخانه می نشستم و پاهایم را در آب رودخانه می شستم و خبری نیست از مادر بزرگم که نان تازه می پخت و آب از چاه می کشید و شمع روشن می کرد و گاهی برای ما قصه می گفت.  گاهی با چشمان بسته، دنیا زیباتر است



۹۴/۰۸/۲۶
نوشته شده توسط : سید

روستای صرفه

نظرات  (۲)

مینویسم به یاد مادربزرگم روحش شاد

که بی شک مادر بزرگم با مادر بزرگتان رابطه نزدیکی داشتند 



شگفتا

شگفتا وقتی که بود نمی دیدم،

وقتی که می خواند نمی شنیدم،

وقتی دیدم که نبود، وقتی شنیدم که نخواند.

چه غم انگیز است وقتی که چشمه ی سرد و زلال

در برابرت می جوشد و می خواند و می نالـــــــــــــــد،

و تو تشنه ی آتش باشی و نه آب. چشمه که خشکید،

چشمه که از آن آتش که تو تشنه ی آن بودی بخار شد،

و به هوا رفت، و آتش کویر را تاخت و در خود گداخت،

و از زمین آتش رویید و از آسمان آتــــــــش بارید،

تو تشنه ی آب گــــــــــردی و نه تشنه آتش،

بعد عمری گداختن از غم نبودن کسی که

تا بود از غم نبودن تو می گداخت ...

احمدشاملو

از هر راهی که میرسیدیم.با هر اندوه و رنج و خستگی،آرامترین پناهگاه جهان خانه ی بی بی و باشو بود،با کمویی از کشکم تازه بر درگاه و چراغی همیشه روشن،...و در گذار سالیان و در آنهمه عبور و مرور و مراجعه گاه و بیگاه هرگز هرگز هرگز ندیدم جز لبخند خطی بر چهره شان و جز گرمی از آغوششان....و حالا سالهاست بی بی در سیاهه ی خا و باشو دربه در این خانه و آن خانه و آن خانه ی گرم هم رو به آوار.....و
من دلم سخت گرفته ست از این میهمانخانه ی مهمان کش روزش تاریک....
پاسخ:

گوسفندان به عادت دیرینه در جستجوی علفزاری که نیست ،از کمرکش کوه بالا می روند و بادم تلخ و خار شتر می جوند و .آفتاب ، راهش را به سمت کوهستان کج می کند و چشم کوهستان در غروبی دوباره به خون می نشیند .گله ها کمرکش کوه را سرازیر می دوند و باد ،غربت کوهستان را ، سنگین ، زوزه می کشد و خاکستر سرد اجاق چادر را بر سر دشت می پاشد...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">