روستای صرفه/ابادی از یاد رفته....

روستای صرفه از توابع دهستان گروه/احمداباد بخش راین استان کرمان
يكشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۵:۲۹ ب.ظ

پاییز 94 روستای صرفه


من اکنون از خودم پر می شوم. دستم را می گیرم و کنار خودم می نشینم. احوالم را می پرسم و از خود برای خودم می گویم. پرسشی را که با دیگران نمی توانم از خویش می پرسم. جز خویش به راستی چه کسی خویش من است؟ اندوهی را که چون راز سنگینی می کند در پیشگاه خویش بی هیچ هراسی بازگو می کنم. اصلا مگر می شود اشک ریخت جز در برهوت تنهایی با خویش. مگر می توان اندیشید جز در سکوت صحرایی که رد پای واژه ها دیری است از آن جا گذشته است. من هستم و جز این، فریبی است حباب گون که در صبح سرد زمستان یخ می زند. این پرسش در ابدیت جانم موج می زند که چه کسی خوشبخت است؟ چه کسی می خندد؟ 

در وادی حیرت و سرگشتگی است که سوت قطار بیهودگی در دشتی می پیچد که نمی دانم کجاست. این پایان دردناک بی حاصلی است که روزگار را در دستان باد نهاده ایم و در آرزوی یک لحظه اش حسرت می خوریم. همچون مسیح، تاج خار رنج را در بالای صلیب زندگی، بر سر می کشیم و بی درنگ چشم های مان را به سوی دور دست ها می گشاییم تا مگر زمین دهان باز کند و ما را در خود فروبلعد. من شرم می کنم از آیینه، از پنجره. از با خود بودن و از دریچه ی رهایی که می توان پرواز کرد و من در قفسی اسیرم. چه شگفت است این هستی که در برهوت جان نقاشی می کنم. چه درد پنهان است بودن و رنج مشترک است میان من و تو که در آرامش و سکوت، در خیال خویش زمزمه می کنیم. این قصه ی ناتمام رنج است که ما را چون خویشان کنار هم می نشاند. در سکوتی که سرشار از معنا و رویا است و موسیقی موزون نسیم، جان بی قرار را  تسکین می دهم زخم های کهنه را می شویم و مرهم می گذارم. 

سایه ام را بی آن که بداند دنبال می کنم. می خواهم بدانم کجای این برهوت است که چنین محزونش می کند. می خواهم بدانم پاهای زخمی اش را بر کدام خاز و سنگلاخ می گذارد که چنین آزارش می دهد. هراس و التهاب را در چشم های چه کسی می خواند که چنین بی قرار می شود. مدتی می گذرد و سایه ام در گوشه ای، زیر درخت کهنسالی خوابش می برد. لبانش خشک است و قلبش به تندی می زند. صورتش سرخ و تشنگی اش از حد برون شده است. آرامة بی آن که بیدارش کنم نزدیکش می شوم. دست بر پیشانی اش می نهم. آتشی است گداخته و کوره ای است گر گرفته. موههای ژولیده و گرد و خاک گرفته. پاهای مجروح. آرام می نیشینم. دستمالم را برمی دارم. خیسش می کنم و در خنکای درخت، بر پیشانی اش می گذارم. جامی آب بر لبانش نزدیک می کنم. می نوشد اما هنوز در خواب است. گویی خستگی قرن ها را بر دوش می کشد. پاهایش را می شویم. نوازشش می کنم.  و او هنوز خواب است. اشک هایم جاری می شود. آدمی در تنهایی اش ، تنها است. رنج عمیق و درد جانکاه تنهایی بر روحش سنگینی می کند. چشم هایش ملتمسانه می خواهد که دیگران نگاهش کنند. صدایش کنند و نامش را ببرند. اما هیچ کس از برهوت تنهایی اش بیرون نمی تواند رفت. 

وانمود می کنم قدیسی هستم کز ملکوت آسمانی آمده ام. روحی آرام در شبی پر ستاره که تا زمین را با یاد تو راه رفته ام. و او چه  زود در می یابد قدیس هم که باشی، اندوه را چاره نداری. و در می یابد که تنهایی را از رخسار خسته، با هیچ اشکی نمی توان شست.

کاش چون پاییز بودم

کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم.

برگهای آرزوهایم، یکایک زرد می شد،

آفتاب دیدگانم سرد می شد،

آسمان سینه ام پر درد می شد

ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد

اشک هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد.

وه چه زیبا بود اگر پاییز بودم،

وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم



منبع این نوشته : منبع 



نوشته شده توسط نوشته شده توسط : سید
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

روستای صرفه/ابادی از یاد رفته....

روستای صرفه از توابع دهستان گروه/احمداباد بخش راین استان کرمان

روستای صرفه/ابادی از یاد رفته....

پاییز 94 روستای صرفه

يكشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۵:۲۹ ب.ظ

من اکنون از خودم پر می شوم. دستم را می گیرم و کنار خودم می نشینم. احوالم را می پرسم و از خود برای خودم می گویم. پرسشی را که با دیگران نمی توانم از خویش می پرسم. جز خویش به راستی چه کسی خویش من است؟ اندوهی را که چون راز سنگینی می کند در پیشگاه خویش بی هیچ هراسی بازگو می کنم. اصلا مگر می شود اشک ریخت جز در برهوت تنهایی با خویش. مگر می توان اندیشید جز در سکوت صحرایی که رد پای واژه ها دیری است از آن جا گذشته است. من هستم و جز این، فریبی است حباب گون که در صبح سرد زمستان یخ می زند. این پرسش در ابدیت جانم موج می زند که چه کسی خوشبخت است؟ چه کسی می خندد؟ 

در وادی حیرت و سرگشتگی است که سوت قطار بیهودگی در دشتی می پیچد که نمی دانم کجاست. این پایان دردناک بی حاصلی است که روزگار را در دستان باد نهاده ایم و در آرزوی یک لحظه اش حسرت می خوریم. همچون مسیح، تاج خار رنج را در بالای صلیب زندگی، بر سر می کشیم و بی درنگ چشم های مان را به سوی دور دست ها می گشاییم تا مگر زمین دهان باز کند و ما را در خود فروبلعد. من شرم می کنم از آیینه، از پنجره. از با خود بودن و از دریچه ی رهایی که می توان پرواز کرد و من در قفسی اسیرم. چه شگفت است این هستی که در برهوت جان نقاشی می کنم. چه درد پنهان است بودن و رنج مشترک است میان من و تو که در آرامش و سکوت، در خیال خویش زمزمه می کنیم. این قصه ی ناتمام رنج است که ما را چون خویشان کنار هم می نشاند. در سکوتی که سرشار از معنا و رویا است و موسیقی موزون نسیم، جان بی قرار را  تسکین می دهم زخم های کهنه را می شویم و مرهم می گذارم. 

سایه ام را بی آن که بداند دنبال می کنم. می خواهم بدانم کجای این برهوت است که چنین محزونش می کند. می خواهم بدانم پاهای زخمی اش را بر کدام خاز و سنگلاخ می گذارد که چنین آزارش می دهد. هراس و التهاب را در چشم های چه کسی می خواند که چنین بی قرار می شود. مدتی می گذرد و سایه ام در گوشه ای، زیر درخت کهنسالی خوابش می برد. لبانش خشک است و قلبش به تندی می زند. صورتش سرخ و تشنگی اش از حد برون شده است. آرامة بی آن که بیدارش کنم نزدیکش می شوم. دست بر پیشانی اش می نهم. آتشی است گداخته و کوره ای است گر گرفته. موههای ژولیده و گرد و خاک گرفته. پاهای مجروح. آرام می نیشینم. دستمالم را برمی دارم. خیسش می کنم و در خنکای درخت، بر پیشانی اش می گذارم. جامی آب بر لبانش نزدیک می کنم. می نوشد اما هنوز در خواب است. گویی خستگی قرن ها را بر دوش می کشد. پاهایش را می شویم. نوازشش می کنم.  و او هنوز خواب است. اشک هایم جاری می شود. آدمی در تنهایی اش ، تنها است. رنج عمیق و درد جانکاه تنهایی بر روحش سنگینی می کند. چشم هایش ملتمسانه می خواهد که دیگران نگاهش کنند. صدایش کنند و نامش را ببرند. اما هیچ کس از برهوت تنهایی اش بیرون نمی تواند رفت. 

وانمود می کنم قدیسی هستم کز ملکوت آسمانی آمده ام. روحی آرام در شبی پر ستاره که تا زمین را با یاد تو راه رفته ام. و او چه  زود در می یابد قدیس هم که باشی، اندوه را چاره نداری. و در می یابد که تنهایی را از رخسار خسته، با هیچ اشکی نمی توان شست.

کاش چون پاییز بودم

کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم.

برگهای آرزوهایم، یکایک زرد می شد،

آفتاب دیدگانم سرد می شد،

آسمان سینه ام پر درد می شد

ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد

اشک هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد.

وه چه زیبا بود اگر پاییز بودم،

وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم



منبع این نوشته : منبع 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">