آدمی هر چه از طبیعت دور شد، هر چه با طبیعت بیگانه تر شد، محزون تر شد. ساکنان گذشته خود را در مأمن و موطن اصلی خویش می یافتند. در گذشته، همه چیز گویی انسانی بود که باید احترامش را به سر برد. با طبیعت، درون طبیعت و همراه هم بودیم. خود را خویشاوند طبیعت می دانستیم.
با خود می اندیشیدم: درخت، خویش من است. نسیم، خویش من است. غروب خورشید و صدای جیرجیرک ها، آشنایان منند. من در دشت و علفزار احساس تنهایی نداشتم زیرا رودخانه ای از کنارم می گذشت و صدای باد که رازهایش را با من در میان می گذاشت. من در خانه ی خویش بودم. در کنار و همراه خویشانم. از این رو بود که شاخه ی درختی را نمی شکستم. از این رو بود که نانی را زیر پا له نمی کردم. دانه ای می کاشتم، آبش می دادم و نگهداری می کردم. وقتی دانه رشد می کرد و نهال می شد، حس من این بود که گویی این نهال، فرزند من است. زیرا من آن را کاشته ام. من بزرگش کرده ام. درختان فرزندان منند. ابرها را پاس می داشتم برایشان دعا می کردم. مرغان و جوجه ها را دانه می دادم.
من در گدشته، کنار خویشانم بودم. گلها شاهدان زیباروی خانه ام بودند. نسیم، آوازه خوان جشن هستی من. و پرندگان رقصندگان در باد. شمع که می سوخت، اشک هایش را می دیدم. برای آن که دلش نگیرد، زیر نور لرزانش، حافظ را می گشودم و برایش شعر می خواندم. شمس می خواندم. مولانا می خواندم و او می گریست.
من میان گفت و گریه میتنم
یا بگریم یا بگویم چون کنم
گر بگویم فوت میگردد بکا
ور نگویم چون کنم شکر و ثنا
این همه لامپ روشن خانه، فقط فضای خانه را روشن می کند. با این همه نور، اما درونم تاریک است. شمع، فقط نور نبود، با من سخن می گفت. درونم را می گشود و پرده از رازهای هستی ام برمی داشت. اینک پروانه ی خیال من هنوز گرد شمع خانه ی مادر بزرگم می چرخد و بال هایش را باز می کند تا بسوزد. نیلوفران پیچیده بر ساقه ی سرنوشت، تا اوج رنگین کمان زندگی بالا می رفتند. قاصدک ها، خبر می آوردند. در آن سرای خلوت، زندگی جریان داشت. اما اینک با این همه اسباب و اثاثیه و با این همه رسانه و سرو صدا، تنهایم. زیرا این ها خویش من نیستند. من اینک در خانه ی خود نمی زیم.
احساس خستگی می کنم. آن جا که سایه ی درختی، کنار رودخانه ای خروشان که می غرد و از من دور می شود، مامن من است. من با نسیم سخن می گفتم. وقتی با دست پر پا به حیاط خاکی می گذاشتم، مرغان و جوجه های شان، به پیشوازم می آمدند. دورم جمع می شدند. دانه می پاشیدم و می نشستم و خوردن شان را نظاره می کرددم. اینک، شب که می شود منتظر ستاره ها چشم به آسمان می چرخانم. اما دیری است از آنها بی خبرم. در انتهای راه شیری، ستاره ای داشتم که بختم را می سرود. ساعت ها در کهکشان بی انتها، گام می زدم و خودم را در ماه می دیدم. من با آسمان آشنا بودم. اینک چشم هایم از آسمان کنده شده است. دیری است به جشن شهاب سنگ ها دعوت نشده ام. آسمان شب هایم گرفته است. سقف خانه، مرا از آن همه زیبایی، محروم می کند. کاش سقف نبود تا در نیمه شبان، آن هنگام که حزن بر دلم می نشست، آن زمان که بی قرار می شوم، با آسمان سخن می گفتم. من، اینک، زندانی دیوارهای سیمانی ام. زندانی در هم پیچیده شده.
اما اینک از خویشانم دور شده ام. این بلوک های سیمانی که در آن می زیم با من بیگانه اند. این همه ماشین که کنارم راه می روند، با من بیگانه اند. کسی در چهارچوب تلویزیون با من سخن می گوید، نمی شناسمش. بیگانه ای است که بی اجازه وارد خانه ام شده است. .من گویی در خانه ی خویش نیستم. اینک، طبیعت نه راز است و نه خویشاوند من. طبیعت تنها انرژی است که باید از آن حد اکثر بهره را ببرم. از مقام خویشاوندی به جپاول رسیده ام.