روستای صرفه/ابادی از یاد رفته....

روستای صرفه از توابع دهستان گروه/احمداباد بخش راین استان کرمان

روستای صرفه/ابادی از یاد رفته....

می گویند رسم زندگی چنین است:

 می آیند....

می مانند.....

عادت می دهند.....

و می روند.

و تو خود می مانی و تنهاییت

رسم ما نیز چنین شد

آمدیم...

ماندیم ....

عادت کردیم

و حال که وقت رفتن است

می فهمیم که چه تنهاییم

و رفتنی شدیم

برگشته ایم تا چند سطر ترانه ی دلتنگی سر دهیم....


۰ نظر ۰۸ آبان ۹۳ ، ۱۸:۵۴
نوشته شده توسط : سید

بی حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست

باور کنید پاسخ آیینه سنگ نیست

سوگند می خورم به مرام پرندگان

در عرف ما سزای پریدن تفنگ نیست

در کارگاه رنگرزان دیار ما

رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست

از بردگی مقام بلالی گرفته اند

در مکتبی که عزت انسان به رنگ نیست....


۰ نظر ۰۸ آبان ۹۳ ، ۱۵:۳۳
نوشته شده توسط : سید


پاییز با دیگر فصل ها تفاوت دارد. یعنی خودش را متمایز می کند. غرور و دلفریبی اش خوب دلبری می کند. پاییز به خش خش برگ ها و صدای باران نیست که عاشقانه می آید و می رود، به حس غریبی است که تو را برمی دارد، به کوچه های آبادی می برد و وقتی به خودت می آیی که ساعت ها قدم زده ای زیر نیلگون، که نه، خاکستری آسمان پاییزی.

اصلا توی خاطرات هر کسی که سرک بکشی ردپای پاییز را می بینی، حادثه ای هست که از فصل پاییز شروع شده باشد، حسی هست که در فصل پاییز تمام شده باشد، اتفاقی هست که در فصل پاییز افتاده باشد. اصلا پاییز یک گرد توی هوا پخش می کند و تا به خودت می آیی می بینی روی همه چیزت نشسته؛ روی فنجان چای​بخار کرده ات، روی شیشه پنجره که ازپشت آن همه آبادی زیر نظر است   روی چترهای سیاه و سرخ و سبز، روی دست های مفرد و تنها، روی آسمان ابری و خاکستری، روی رنگ بندی گرم درخت های بید میان کوچه باغ ها ، روی... این گرد، گرد دلتنگی است.

درست تر آن می شود که بگوییم گرد دلتنگی خوشایند. حالا می خواهد این دلتنگی مال روزهای مدرسه باشد یا مثلا فراغ یار. روی هر چیز که بنشیند مبتلایش می کند به حس غریبی که پاییزی می خوانندش. اصلا پاییز پر است از تناقض؛ گرم است و سرد، عاشقانه است و فراغ به بار می آورد.

به آسمان که نگاه کنی آنقدر ابرها ضخیم اند که نمی توانی تشخیص دهی خورشید در کدام زاویه قرار گرفته! آسمان پاییزی ابری است و بارانی نیست، گرفته است و دلت را باز می کند و بوی مدرسه می دهد و تنبلی تابستان را به باد می دهد. همین تناقض هاست که آدم را مبتلا می کند و دلبسته پاییز، این فصل هزار رنگ و دلفریب ...

خیلی سال های پیش وقتی صبح پاییز از شن کوچه عبور می کردی و به انتهای آبادی همان جایی که پراز عشق و محبت بود می رسیدی میدیدی که همه اهالی مشغول کارو تلاشند.بچه ها در کنار پدر مشغول کمک کردن بودند.آنقدر شلوغ بود که اطلا حوصله ات سر نمی رفت.اما حالا دیگر بوی و عطر آن روز ها در آن دشت و کوچه ها باقی مانده و از یاد هیچ کس نمی رود....


۱ نظر ۰۸ آبان ۹۳ ، ۱۱:۰۴
نوشته شده توسط : سید

تمام آرزوهای من  قدم زدن در کوچه باغ های تو بود ، گذشتن از کنار جوی آب زلال و بی ریای تو ، نشستن زیر درختان بید در تابستان های گرم !و رفتن بر روی برف ها و زمین یخ زده زمستانت؟خوش بحال همه آنهایی که از کوچه هایت عبور می کند و عطر تو را نفس میکشند بوی بهار ترا، گاهی برای رهگذرانی که از کنارت عبور میکنند لبخند بزن می دانم ، می فهم که خیلی هاشون متوجه تو نیستند. اما نگران نباش ؟شاید روزی بر حسب اتفاقِ کسی  سعادت یاری اش کند و آرام از حوالی نگاهت گذرکند و بودنت را حس کند؟ می بینی آرزوهای من بعد از این همه ندیدنت، هنوز می گردد لا به لای کتاب ها به دنبال خیال دیدارت، هنوز هم میگردم پشت سرت تا شاید چیزی برایم جا گذاشته باشی چیزی مثل عطرکوچه باغ هایت، دشت هایت و حتی بیابان های خشکت! می بینی آدما بعضی وقتها فقط دلش می خواد برای یک لحظه هم که شده همه ی دنیای یک نفر باشه؟؟؟

بگذریم به قول یکی از دوستان که می گفت اینقدر بزرگش نکن یک روستای کوچک که اینقدر کش دادن ندارد ؟!ولی برایش گفتم که تو چی می دانی آنجا کجاست؟ تو لیاقتت همین ماشین نو است که سوارش شوی و توی خیابانهای شهر چرخ بزنی و بخیالت که زندگی کردی ،یا نه صبح بیدار شوی و بروی سر کار و شب برگردی ؟تکرار این همه رفت و آمد خسته ات نکرد؟ ولی من خسته شدم از این همه تکرار در این شهر غریب، غروب هایش آزارم می دهد. دلم می خواست غروب هایش را از پشت پنجره آبادی نگاه کنم؟ اما نشد؟ که نشد؟که نشد؟؟؟من خواستم عاشق باشم همین. چون توی همان آبادی، کنار همان جوی آب،توی کوچه باغ هایش ، کنار مردم ساده اش عاشق شدم ؟و دوست دارم همانجا باشم همیشه؟

برف که می آمد سفیدی اش بقدری زیبا بود که با همه سردی اش ،سردت نمی شد.؟بهارش بوی عطر وتابستانش بوی رفاقت داشت؟ پاییز که می شد باد ،بادبادک ها را در میان آسمان آبادی رها می ساخت باید می بودی تا ببینی چه بود !حالا آبادی من هم مثل تو خیلی عوض شد و خیلی از آدم های مهربانش رفتند؟ازنامهربانی های ماخسته شدند چرا که چهار دیواری های که سال های زیاد بوی عشق و صفا می داد از بی خیالی و شاید گرفتاری های ما خراب شدند. ؟ ورفتند زیر خاک خوابیدند تا دیگر نبیند نامهربانی های ما را ؟ یادش گرامی

الهی ،ما را برای دیگران، امان قرار بده، آنچنان که هرکه خسته از جور روزگار و گرفتار از مشقت های زمانه در کار خود فروماند در کنار ما آرام بگیرد. دوران چون کویر و تابستان است، ما را بر سر مردمانت، سایه بان کن… سایه‌بان… الهی آمین.....

۰ نظر ۰۸ آبان ۹۳ ، ۰۰:۲۹
نوشته شده توسط : سید

سلام ،سید خدا قوت، خسته نباشی، گندم امسال پر برکت هست، آی آی ...کجا رفتید ؟ابادی بدون شما صفایی ندارد.دیگر خبری از درو، داس و چراغ بادی نیست،؟دیگری دستی نیست که درو کند؟داس ها همه گم شدند؟شماها رفتید و اینجا تنها شد دیگر سرو صدایی نیست وفقط یاد ها مانده است. چه صفایی داشت.آی مردان زحمت کش و ستمدید کجا رفتید؟چقدر جایتان خالی است.جای پاهایتان هنوز هست؟این جاده از آن شماست باور کنید. و هستند کسانی که شما را باور دارند و همیشه یادتان می کنند.خدای رحمت کند همه گذشتگان الخصوص گذشتگان این آبادی را...

زندگی همانند یک مهمانی است .آدمهای زیادی را به آن دعوت می کند برخی خیلی زود می روند و برخی خیلی هم دیر ولی می روند.برخی تمام شب را می مانند و برخی با شما می خند ندو برخی به شما؟و برخی خیلی دیر می رسند.بیاد قدر این اندک عمر را بدانیم و با هم خوب باشیم که دنیا به هیچ بند است هیچ.....

۰ نظر ۰۸ آبان ۹۳ ، ۰۰:۲۴
نوشته شده توسط : سید

مشهدی صالح سرفه‌ی خشکی کرد. نگاهش مثل همیشه از امتداد مارپیچی دود چپق به توتون‌هایی که دود می‌کردند افتاد و دوباره در این فکر فرو رفت که این دود و دم کی همین نفس تنگ‌اش را هم خواهد برید. از خود پرسید که آیا این لذت خفیف در ریه‌ها و این شعف دنبال کردن رد دود تا آسمان و مبلغی خاطرات کهنه ارزش‌اش را دارد؟ و مثل هر بار به خودش پاسخ داد: نمی‌دانم!


صدای ماغ کشیدن گاوش از طویله می‌آمد. پرنده‌ها لابه‌لای چند درختی که کنار خانه‌اش بودند هیاهو می‌کردند. نگاه سردی به درخت‌ها انداخت و از روی حصیری که جلوی خانه‌اش روی آن لم‌ داده بود و چپق می‌کشید و مزرعه خودی و منظره‌ی روستا را از دور تماشا می‌کرد برخاست تا برود.


خانه‌اش دور از روستا بود و برای همین گاهی دلش برای هم‌ولایتی‌هایش خیلی تنگ می‌شد، این‌جور وقت‌ها شال و کلاه می‌کرد و قبل ظهر به روستا می‌رفت و تا زمانی که هوا گرگ و میش می‌شد با این و آن بگو بخند می‌کرد و چایی می‌خورد. مردم روستایش را دوست داشت، اما هر بار هنگام بازگشت از روستا به خانه‌اش از همه‌شان متنفر می‌شد، آن‌قدر که می‌خواست بارش را ببندد و به جایی برود که دیگر آن‌ها را نبیند با این که بدی‌ای از آن‌ها نمی‌دید و آن‌ها هم دوستش داشتند. هرچه وقت رفتن بیشتر به او اظهار دوستی می‌کردند و هرچه بیشتر از او می‌خواستند که تا فردا چهره خندان و دل مهربانش را با آن‌ها سهیم شود بیشتر احساس انزجار می‌کرد، تا جایی که دوست داشت اسبی تندرو سوار می‌شد و چنان به تاخت از روستا می‌رفت که حتی لحظه‌ای هم صدای این هم‌ولایتی‌ها را نشود و چهره‌شان را نبیند. اسبی که او را به جایی ببرد که دیگر نه روستا را ببیند نه خانه‌ خودش را و نه درختان کنار آن را. این‌جور شب‌ها که به خانه برمی‌گشت غصه‌ناک بود و تا صبح زیر نور ماه بیدار می‌ماند و به ستاره‌ها خیره می‌شد و چپق می‌کشید. گاهی هم شعر می‌خواند. گاهی هم به یاد شازده کوچولو می‌افتاد و خیال می‌کرد که او را می‌بیند که در آسمان بین خوشه‌ی پروین و دلفین پرواز می‌کند و به او پوزخند می‌زند. تازه خوانده بودش. جوانی که به یادش نمی‌آورد به او هدیه داده بود. جوانی که مشهدی هر وقت به یادش می‌افتاد بی‌حوصله می‌شد و بی‌دلیل به درختان بی‌حاصل کنار خانه‌اش ناسزا می‌گفت. مشهدی تنها کتاب‌خوان ده بود. بیش از ده کتاب در خانه‌ کوچکش داشت که تناسبی با هم نداشتند: قرآن، دیوان حافظ، کتاب دعا، سیاحت غرب، کتاب سرخ و... و شازده کوچولو. بارها و بارها این کتاب‌ها را خوانده بود و بعضی بخش‌های خیلی‌شان را از بر بود. گاهی بخش‌هایی را که نمی‌فهمید از بر تکرار می‌کرد و فکر می‌کرد و فکر می‌کرد و فکر می‌کرد و خسته می‌شد.


مشهدی صالح در راه روستا داشت به این‌ها فکر می‌کرد. هر بار در راه به این فکر می‌کرد که پایان روز از هم‌ولایتی‌هایش متنفر می‌شود، ولی باز هم وقتی می‌دیدشان در آغوششان می‌کشید و با شوق نگاهشان می‌کرد و تا شب در کنارشان می‌ماند. مشهدی اما این‌بار نرسیده احساس خستگی می‌کرد و منظره روستا در نظرش کسالت‌بار می‌آمد؛ رفتنش کند شد و بالاخره ایستاد؛ سرش را پایین انداخت و کمی با نوک پایش خاک را جا به جا کرد و بالاخره به سمت خانه‌ خودش به راه افتاد. دیروز شروع کرده بود به هرس درختان شخم زدن زمین، با اشتیاق کار را شروع کرده بود و هرچه پیش‌تر می‌رفت شعفش از تنهایی و کار در مزرعه خودی بیش‌تر می‌شد، ولی در همان شور و شوق یک‌بار که سر بلند کرد و نگاهش به مزرعه‌ای افتاد که شخم زدنش حالا حالاها کار داشت و درختان بلند و بدشکلی که سال‌ها هرس نشده بودند، ناگهان دلسرد شد و کار را متوقف کرد، کمی ایستاد و با نوک پایش خاک را جابه‌جا کرد و به طرف خانه‌اش برگشت: چپق، خط سیر دود و صدایی که از درختان کنار خانه‌اش می‌آمد.


مشهدی به خانه‌اش بازگشت، احساس کسی را داشت که با قلدری دعوایی را شروع کرده و دست آخر دست و پا شکسته و با سر و صورت خونی به خاک افتاده است. خسته بود و عصبانی. به خودش قول داد که همان روز درخت‌های کنار خانه را بکند و بسوزاند و آن‌چه سال‌هاست زیر آن مدفون و پوسیده شده را زیر و رو کند و خاکش را به باد بدهد و برای همیشه از آن روستا برود. تصمیمی تکراری که می‌دانست مثل همیشه هرگز عملی نخواهد شد. یاد روزگاری افتاد که به بهای دیدن یک لبخند قول داده بود چپق نکشد و نمی‌کشید. روی حصیر کنار خانه لم داد و چپقش را چاق کرد و شروع به کشیدن کرد. رد دود را تا آسمان دنبال می‌کرد. این چپق کی نفسش را می‌برید؟


پی‌نوشت:
«این‌جا در سرزمین محکومان اصلی که من بر مبنای آن رأی صادر می‌کنم این است: هرگز در وقوع جرم شکی نیست.»
در سرزمین محکومان، فرانتس کافکا

۰ نظر ۰۸ آبان ۹۳ ، ۰۰:۰۶
نوشته شده توسط : سید

اولین روز دبستان بازگرد                 کودکی ها، شاد و خندان باز گرد
بازگرد ای خاطرات کودکی               بر سوار اسب های چوبکی
خاطرات کودکی زیباترند                  یادگاران کهن مانا ترند
درسهای سال اول ساده بود            آب را بابا به سارا داده بود
درس پند آموز روباه و خروس            روبه مکار و دزد و چاپلوس
روز مهمانی کوکب خانم است          سفره پر از بوی نان گندم است
کاکلی گنجشککی باهوش بود          فیل نادانی برایش موش بود
با وجود سوز و سرمای شدید            ریز علی پیراهن از تن می درید
تا درون نیمکت جا می شدیم           ما پر از تصمیم کبری می شدیم
پاک کن هایی ز پاکی داشتیم           یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی برنگ زرد داشت         دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود                 برگ دفتر ها به رنگ کاه بود
مانده درگوشم صدایی چون تگرگ     خش خش جاروی با پا روی برگ
همکلاسیهای من یادم کنید             باز هم در کوچه فریادم کنید
همکلاسیهای درد و رنج و کار            بچه های جامه های وصله دار
بچه های دکه سیگار سرد                کودکان کوچک اما مرد مرد
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود            جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش میشد باز کوچک میشدیم        لا اقل یک روز کودک می شدیم
یاد آن آموزگار ساده پوش                 یاد آن گچها که بودش روی دوش
ای معلم نام و هم یادت به خیر          یاد درس آب و بابایت به خیر
ای دبستانی ترین احساس من         بازگرد این مشقها را خط بزن

۰ نظر ۰۷ آبان ۹۳ ، ۲۱:۰۸
نوشته شده توسط : سید


دریغا که بی ما بسی روزگار
بروید گل و بشکفد نوبهار


بسی تیر و دی ماه و اردیبهشت

برآید که ما خاک باشیم و خشت ....



۰ نظر ۰۷ آبان ۹۳ ، ۰۸:۴۹
نوشته شده توسط : سید

تک درختــ که باشیــ باز هم تنها نیستیـــ...
تک درختــ که باشیــ عزیز گندمزاریــ...
تک درخت که باشیــ ...همه دوستت دارند...
تک درختــ که باشی گنجشک ها در میانه شاخــ و برگ تو لانه میکنند...
تک درختــ که باشی جیرجیرک ها با رقص برگ های تو شبــ را صبح میکنند...
انگار برای همه دل نشینیـــ...
انگار خدا نیز بیشتر دوستت دارد...
تک درختــ که باشیــ باز هم تنها نیستیـــ...



۰ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۲۰:۵۸
نوشته شده توسط : سید

قصه ی موندن و رفتن نیست

قصه ی غریبی دلیست که نرفت و غریبه شد...

از همه چیزش گذشت و همه از او گذشتند/گفتند اگر بروی غم غربت می گیری سادگی کرد و نرفت

غافل از اینکه اینجا پر از سنگ است برای شکستن.....

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۷:۳۶
نوشته شده توسط : سید