روستای صرفه/ابادی از یاد رفته....

روستای صرفه از توابع دهستان گروه/احمداباد بخش راین استان کرمان

روستای صرفه/ابادی از یاد رفته....

۱۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روستای صرفه» ثبت شده است

چشمانم را می بندم، پرتاب می شوم تا خانه ی پدربزرگ. خانه ای روستایی. رودخانه ای از بالای سرش می گذشت و از سوی پایین دست، جوی آبی بسیار خنک و پلی کوچک بر آن. صدای آب بود و زمزمه ی رودخانه ای که از دور دست می آمد و تا دور دست ها ادامه می یافت. کوچک بودم،  رودخانه را بسان دریا می دیدم. ترسناک و هول انگیز. در عین فرحبخشی و روشنایی. هنوز کوچک بودم که تابستان ها در خانه ی روستایی و با چراغی که با نفت روشن می شد. غروب ها که می شد، گوسفندان از چرا برمی گشتند. و من عاشق همان لحظه بودم. آن دم که دوان دوان می امدند. روستا، چه زود در تاریکی فرو می رفت و سکوتی ژرف حاکم می شد. بالای بام می خوابیدیم. هنوز صدای آب را در نیمه شبان به یاد می آورم. ترسی همراه لذت. و ستاره هایی در هم بافته و در هم پیچیده. تا جایی که جا بر هم تنگ می کردند. 

۲ نظر ۲۶ آبان ۹۴ ، ۱۸:۲۱
نوشته شده توسط : سید


آب‌تَره یا همان گنوی ، (نام‌های دیگر: بولاغ اوتی،علف چشمه، شاهی آبی، ترتیزک آبی) گیاهی از تیرهٔ شب‌بوها به ارتفاع ۱۰ تا ۶۰ سانتی متر با برگ‌های کوچک به رنگ سبز تیره و گل‌های خوشه‌ای کوچک سفید و ساقه‌های خزنده است که از نقاط مختلف آن ریشه‌های کوچک و سفید خارج می‌شود و معمولاً در کنار جوی‌ها و باتلاق‌ها می‌روید. این گیاه مقدار قابل توجهی آهن، کلسیم و اسید فولیک و کمی هم ویتامین‌های ث و آ دارد.
آهن قابل جذب آب‌تره از اسفناج هم بیشتر است و به همین جهت می‌تواند در بهبود کم‌خونی مؤثر باشد. کلسیم آن نیز بیشتر از شیر و ویتامین ث آن از پرتقال بیشتر است.

این گیاه در روستای صرفه و مناطق اطراف به نام گنوی خوانده می شود و خودرو می باشد درحالیکه در بعضی نقاط کشور کاشت و برداشت این گیاه وجود دارد!
تا قبل از این گمان می کردم فقط مردم این منطقه انرا میخورند و در مورد مفید بودن ان هم شک داشتم!!

۲ نظر ۲۱ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۰
نوشته شده توسط : سید




آدمی هر چه از طبیعت دور شد، هر چه با طبیعت بیگانه تر شد، محزون تر شد. ساکنان گذشته خود را در مأمن و موطن اصلی خویش می یافتند. در گذشته، همه چیز گویی انسانی بود که باید احترامش را به سر برد. با طبیعت، درون طبیعت و همراه هم بودیم. خود را خویشاوند طبیعت می دانستیم. 

۴ نظر ۱۵ آبان ۹۴ ، ۱۳:۴۰
نوشته شده توسط : سید

من دردهایم را در گوش برهوت زمزمه می کنم. در بیابانی که صدای زوزه ی باد خواب درختان را آشفته می کند. این جا خارهایی هست که پای احساسم را مجروح می کنند. من هم مثل تو رنج می کشم. من رنج تو را دارم. من حتی نمی خواهم بدانی آشفته ام. اشکم را برای تو در همین جا در برهوت، پای خارهایی سخت می ریزم شاید روزی گل دهند. فقط می ماند که تو بتوانی از این گذرگاه دردناک گذر کنی. بتوانی قایق ات را در سیل ویرانگر نجات دهی. تو هم مثل همه ی دیگران، صلیب رنج هایت را خودت بر دوش می کشی. تنها. و انسان این گونه است.

  

۲ نظر ۰۴ آبان ۹۴ ، ۱۰:۲۹
نوشته شده توسط : سید

غروب سرد پاییزی

سکوت دردناک کوچه را

فریاد برگی زیر پاهایت

فرو ریزد

به آوایی پر از اندوه

زبان باد در گوش تو خواهد گفت:

قناری در قفس هرگز

       نه ، هرگز بوی گل

                               نشنید...

در ابهام کوچه ی بن بست، تمام شب باران بارید و شاخه های درخت صنوبر قد کشیده تا آن سوی دیوار تنهایی، در وزش تند باد بی رحم، شکسته شد. از خودم می پرسم، صدای پنهان در حلقوم آسمان با شقایق چه زمزمه می کند که رنگ سرخ را بر چهره های آالاله ها می نشاند؟ با که این راز درد ناک را می توان در میان نهاد که تردید، رنجی است بزرگ بر شانه های بی طاقت من. تردید، فاصله ی مرا با خودم بیشتر می کند و تو سکوت می کنی. و بر این سرگشتگی می خندی. چشم هایم را بر جاده ای می بندم که انتهایش را نمی یابم. تردید، یعنی من معلق ام میان زمین و آسمان ذهن تو. آواره ای اندوهگین که مسیرش را در وطن خویش گم کرده است. 


۰ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۴:۱۵
نوشته شده توسط : سید


بر ما گذشت نیک و بد ، اما تو روزگار
فکری به حال خویش کن این روزگار نیست

بگذر ز صید و این دو سه مه با عماد باش
صیاد من بهار که فصل شکار نیست


۰ نظر ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۰۵
نوشته شده توسط : سید

بنام خدای سبزه و باران
درختانی که سال ها سایه خود را نثار توشه ناچیزش کرده بودند اکنون بی رمق و بی بار چونان پنجه های خشکیده مرده ای در گور به قامت و لی نه استوار،مقابل چشمانش ایستاده بودند..
فقط جرقه ای دیگر یا که گردبادی تند تر ریشه امیدوار آنان را به عبث می کشاند..
کمی آنطرف تر،مرد صیاد سنگ چینه پر از خاکسترش را به زاری می نگریست..
لاشه متعفن گرگی پیر در کنار لاک خالی لاکپشتی؛چند لاشخور بی میل را میعادگاه شده بود..
قدم به قدم تلی از خاکستر پای سنگی دوداندود انباشت شده بود…
چشم ها با هم سخن میگفتند فقط…
طبیعت به جنگ کوه آمده بود انگار و بیل و لته پاره های مردان آبادی یارای مقابله را نداشت….
آفتاب سوزان تر و باد افسار گریخته تر از قبل؛ دست با دست آتش بی مروت مهربان کرده بودند…
زنی شالمه به سر و شال بر کمر بسته،مردانه به نبرد اخگر آمده بود و فرنج تن اش انگار بلوطی خشکیده بر درختی،مچاله به برابرش با وزش باد به اهتزاز در می آمد..
مردان آبادی با شکمی تهی و گلویی خشک،چند شبی را بی اینکه پلک با هم مهربان کرده باشند،استوار و محکم،بیل به دست؛مقابل آتش سرکش براق شده بودند…
باد سرگردان وحشی چونان آهی برآمده از نهاد،داغ و سوزان؛داغ مانده بر دل کوه را رونق میداد…

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۱۷
نوشته شده توسط : سید


می رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان دفتر دوران ما هم بایگانی می کند
شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید ورنه قاضی در قضا نامهربانی می کند...


شاید تابستان صرفه بی هیاهو ترین تابستان خود را گذراند،نه درختها مثل گذشته میوه داشتند و نه ساکنان مثل گذشته ماندگار...

از آنــــــروز ایـن خـانـه ویـرانه شد  /  که نـــان آورش مـــرد بـیـگـانـه شد 

 چو ناکس به ده کــــدخـدایی کند /   کشـــــاورز بــــایـد گـدایــــــی کـــند



۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۰۱
نوشته شده توسط : سید

غروب بود و نسیم سردی در ابادی وزیدن گرفته بود...

کم کم صدای زنگوله ی گوسفندانی که از چرا برمیگشتند شنیده می شد،صدای ناله ی توله ها در تنگل و تنگ،اواز کلاغ ها در دم زرده،صدای مشک زدن با سه پایه های چوبی قدیمی و مشک های چرمین،صدای شرشر اب،صدای زندگی...

پیرمرد که امروز نوبتش برای چوپانی گوسفندها بود،خسته و اشفته به ده برمی گردد

گویی گوسفندان هم خستگی او را درک می کنند و همین که نزدیک ابادی می شوند،دسته دسته جدا می شوند و  خودشان به سمت آغلشان می روند.

سوز و سرما ناخوداگاه دست و بالت را می لرزاند...
گوسفندها را که می دوشی و انها را به اغل میزنی،باید شنکی بزرگ بر در اغل بگذاری،نه از ترس مردم،از ترس ساکنان همیشگی این منطقه،همان گرگ ها...
۱ نظر ۰۷ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۱۵
نوشته شده توسط : سید
 خیلی جیغ ها درهمهمه ی  شهرها خفه شده اند ،

اما هنوز یک آخ در روستا ، همه رابه همهمه وا میدارد …


تابستان 92-93 بود که در روستای صرفه و در زیر کت نمکی ،دیدیم که لانه ی یک سنجاب که در زبان محلی به ان راستیک می گویند بر زمین افتاده و 5 بچه ی ان اطراف یکدیگر روی زمین پخش شده اند.

به صورت اتفاقی متوجه شدیم که مادر این سنجاب ها هر بار یکی از انها را به دهان گرفته و به بالای درخت دیگری در همان نزدیکی منتقل می کند.وقتی این سنجاب در حال بردن چهارمین نوزاد خود بود تصمیم گرفتم دوربین را نزدیک نوزاد پنجم جاسازی کنم تا صحنه ی زیبا را ثبت و ضبط کنم.


در ادامه ی مطلب کلیپی از شکار لحظه ها را در روستای صرفه را مشاهده یا دانلود کنید.

۰ نظر ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۴۹
نوشته شده توسط : سید