من دردهایم را در گوش برهوت زمزمه می کنم. در بیابانی که صدای زوزه ی باد خواب درختان را آشفته می کند. این جا خارهایی هست که پای احساسم را مجروح می کنند. من هم مثل تو رنج می کشم. من رنج تو را دارم. من حتی نمی خواهم بدانی آشفته ام. اشکم را برای تو در همین جا در برهوت، پای خارهایی سخت می ریزم شاید روزی گل دهند. فقط می ماند که تو بتوانی از این گذرگاه دردناک گذر کنی. بتوانی قایق ات را در سیل ویرانگر نجات دهی. تو هم مثل همه ی دیگران، صلیب رنج هایت را خودت بر دوش می کشی. تنها. و انسان این گونه است.
غروب سرد پاییزی سکوت دردناک کوچه را فریاد برگی زیر پاهایت فرو ریزد به آوایی پر از اندوه زبان باد در گوش تو خواهد گفت: قناری در قفس هرگز نه ، هرگز بوی گل نشنید... در
ابهام کوچه ی بن بست، تمام شب باران بارید و شاخه های درخت صنوبر قد کشیده
تا آن سوی دیوار تنهایی، در وزش تند باد بی رحم، شکسته شد. از خودم می
پرسم، صدای پنهان در حلقوم آسمان با شقایق چه زمزمه می کند که رنگ سرخ را
بر چهره های آالاله ها می نشاند؟ با که این راز درد ناک را می توان در میان
نهاد که تردید، رنجی است بزرگ بر شانه های بی طاقت من. تردید، فاصله ی مرا با خودم بیشتر می کند و تو سکوت می کنی. و بر این سرگشتگی می خندی. چشم هایم را بر جاده ای می بندم که انتهایش را نمی یابم. تردید، یعنی من معلق ام میان زمین و آسمان ذهن تو. آواره ای اندوهگین که مسیرش را در وطن خویش گم کرده است.
بر ما گذشت نیک و بد ، اما تو روزگار
فکری به حال خویش کن این روزگار نیست
بگذر ز صید و این دو سه مه با عماد باش
صیاد من بهار که فصل شکار نیست
بنام خدای سبزه و باران
درختانی که سال ها سایه خود را نثار توشه ناچیزش کرده بودند اکنون بی رمق و
بی بار چونان پنجه های خشکیده مرده ای در گور به قامت و لی نه
استوار،مقابل چشمانش ایستاده بودند..
فقط جرقه ای دیگر یا که گردبادی تند تر ریشه امیدوار آنان را به عبث می کشاند..
کمی آنطرف تر،مرد صیاد سنگ چینه پر از خاکسترش را به زاری می نگریست..
لاشه متعفن گرگی پیر در کنار لاک خالی لاکپشتی؛چند لاشخور بی میل را میعادگاه شده بود..
قدم به قدم تلی از خاکستر پای سنگی دوداندود انباشت شده بود…
چشم ها با هم سخن میگفتند فقط…
طبیعت به جنگ کوه آمده بود انگار و بیل و لته پاره های مردان آبادی یارای مقابله را نداشت….
آفتاب سوزان تر و باد افسار گریخته تر از قبل؛ دست با دست آتش بی مروت مهربان کرده بودند…
زنی شالمه به سر و شال بر کمر بسته،مردانه به نبرد اخگر آمده بود و فرنج تن
اش انگار بلوطی خشکیده بر درختی،مچاله به برابرش با وزش باد به اهتزاز در
می آمد..
مردان آبادی با شکمی تهی و گلویی خشک،چند شبی را بی اینکه پلک با هم مهربان
کرده باشند،استوار و محکم،بیل به دست؛مقابل آتش سرکش براق شده بودند…
باد سرگردان وحشی چونان آهی برآمده از نهاد،داغ و سوزان؛داغ مانده بر دل کوه را رونق میداد…
غروب بود و نسیم سردی در ابادی وزیدن گرفته بود...
کم کم صدای زنگوله ی گوسفندانی که از چرا برمیگشتند شنیده می شد،صدای ناله ی توله ها در تنگل و تنگ،اواز کلاغ ها در دم زرده،صدای مشک زدن با سه پایه های چوبی قدیمی و مشک های چرمین،صدای شرشر اب،صدای زندگی...
پیرمرد که امروز نوبتش برای چوپانی گوسفندها بود،خسته و اشفته به ده برمی گردد
گویی گوسفندان هم خستگی او را درک می کنند و همین که نزدیک ابادی می شوند،دسته دسته جدا می شوند و خودشان به سمت آغلشان می روند.
سوز و سرما ناخوداگاه دست و بالت را می لرزاند...تابستان 92-93 بود که در روستای صرفه و در زیر کت نمکی ،دیدیم که لانه ی یک سنجاب که در زبان محلی به ان راستیک می گویند بر زمین افتاده و 5 بچه ی ان اطراف یکدیگر روی زمین پخش شده اند.
به صورت اتفاقی متوجه شدیم که مادر این سنجاب ها هر بار یکی از انها را به دهان گرفته و به بالای درخت دیگری در همان نزدیکی منتقل می کند.وقتی این سنجاب در حال بردن چهارمین نوزاد خود بود تصمیم گرفتم دوربین را نزدیک نوزاد پنجم جاسازی کنم تا صحنه ی زیبا را ثبت و ضبط کنم.
در ادامه ی مطلب کلیپی از شکار لحظه ها را در روستای صرفه را مشاهده یا دانلود کنید.