حال مسافری را دارم که در شبی تاریک، بیابان و سکوتی وحشت آور همراهانش را گم کرده است.
دوباره اندوه مرا می رباید. دوباره شبهایم را با خویش زمزمه می کنم. سرم را پایین می اندازم و به آینده ای می اندیشم که جراحت ندیدنت را چگونه درمان کنم...
۱ نظر
۰۵ آذر ۹۴ ، ۱۶:۵۰