گاهی با چشمان بسته، دنیا زیباتر است
چشمانم را می بندم، پرتاب می شوم تا خانه ی پدربزرگ. خانه ای روستایی. رودخانه ای از بالای سرش می گذشت و از سوی پایین دست، جوی آبی بسیار خنک و پلی کوچک بر آن. صدای آب بود و زمزمه ی رودخانه ای که از دور دست می آمد و تا دور دست ها ادامه می یافت. کوچک بودم، رودخانه را بسان دریا می دیدم. ترسناک و هول انگیز. در عین فرحبخشی و روشنایی. هنوز کوچک بودم که تابستان ها در خانه ی روستایی و با چراغی که با نفت روشن می شد. غروب ها که می شد، گوسفندان از چرا برمی گشتند. و من عاشق همان لحظه بودم. آن دم که دوان دوان می امدند. روستا، چه زود در تاریکی فرو می رفت و سکوتی ژرف حاکم می شد. بالای بام می خوابیدیم. هنوز صدای آب را در نیمه شبان به یاد می آورم. ترسی همراه لذت. و ستاره هایی در هم بافته و در هم پیچیده. تا جایی که جا بر هم تنگ می کردند.
می دانم که چشم هایم را باز کنم پیراهن تنگ اکنون را باید بپوشم. همان چشمان بسته، دنیا زیباتر است. چشم هایم را که می بندم میهمان دنیای ستارگان آسمان و شمع افروخته در دست های مادر بزرگم می شوم. چه میهمانی باشکوهی. از گوشه ای صدای زوزه ی سگان، در هم می شکند سکوت روستا را.
فردا که می شود جمعی از کودکان کنار رودخانه، تن به آب می زنند. دعوت می شوم اما از آب می ترسم. همان نزدیکی می نشینم. پاهایم را در آب می کنم. و کسی ناگاه دستهایم را می گیرد تا میانه ی رودخانه می بردم. جایی که معلق می شوم میان آب و آسمان. و جریان تند آب که از زیر پل می گذرد. فریاد می زنم. می خندند. می ترسم، می خندند. سکوت می کنم، باز هم می خندند. بزرگی از ان حوالی می گذرد و مرا از آب بیرون می کشد. احساس می کنم استخوانهایم از شدت سرما می شکند. روی خاک داغ دراز می کشم. خاک مانوس در آغوشم می گیرد. چنان نوازشم می دهد که خوابم می برد. با صدای همبازی هایم از خواب برمی خیزم.
کودکان روستا، توله های سگی را که چند روز قبل آنها را دنیا آورده بود، دزدیدند. مادرشان آن لحظه آن جا نبود. یادم نمی آید بچه ها با آنها چه کردند اما ضجه های مادر را وقتی بازگشت و کودکانش را نیافت، هنوز آزارم می دهد. روزها ناله می کرد. تا پس از سه روز بی خبر از آن دیار رفت. گاهی آرام، بی آن که کسی متوجه ام باشد همراهش می گریستم.
چشم هایم را باز می کنم. اکنون، خبری نیست از آن روستا. از آن کودکان و از من که کنار رودخانه می نشستم و پاهایم را در آب رودخانه می شستم و خبری نیست از مادر بزرگم که نان تازه می پخت و آب از چاه می کشید و شمع روشن می کرد و گاهی برای ما قصه می گفت. گاهی با چشمان بسته، دنیا زیباتر است
مینویسم به یاد مادربزرگم روحش شاد
که بی شک مادر بزرگم با مادر بزرگتان رابطه نزدیکی داشتند
شگفتا
شگفتا وقتی که بود نمی دیدم،
وقتی که می خواند نمی شنیدم،
وقتی دیدم که نبود، وقتی شنیدم که نخواند.
چه غم انگیز است وقتی که چشمه ی سرد و زلال
در برابرت می جوشد و می خواند و می نالـــــــــــــــد،
و تو تشنه ی آتش باشی و نه آب. چشمه که خشکید،
چشمه که از آن آتش که تو تشنه ی آن بودی بخار شد،
و به هوا رفت، و آتش کویر را تاخت و در خود گداخت،
و از زمین آتش رویید و از آسمان آتــــــــش بارید،
تو تشنه ی آب گــــــــــردی و نه تشنه آتش،
بعد عمری گداختن از غم نبودن کسی که
تا بود از غم نبودن تو می گداخت ...
احمدشاملو