امان از این بوی پاییزی و آسمان ابری
من دردهایم را در گوش برهوت زمزمه می کنم. در بیابانی که صدای زوزه ی باد خواب درختان را آشفته می کند. این جا خارهایی هست که پای احساسم را مجروح می کنند. من هم مثل تو رنج می کشم. من رنج تو را دارم. من حتی نمی خواهم بدانی آشفته ام. اشکم را برای تو در همین جا در برهوت، پای خارهایی سخت می ریزم شاید روزی گل دهند. فقط می ماند که تو بتوانی از این گذرگاه دردناک گذر کنی. بتوانی قایق ات را در سیل ویرانگر نجات دهی. تو هم مثل همه ی دیگران، صلیب رنج هایت را خودت بر دوش می کشی. تنها. و انسان این گونه است.
احساس می کنی بی پشتوانه ای. تنهای تنها. احساس می کنی زندگی ات را در باخته ای. احساس می کنی رنج سال های از دست رفته ات بر دوش ات سنگینی می کند. احساس می کنی در این جهان غریبی و روزگار با تو ناسازگار بوده است.
امان از این بوی پاییزی و آسمان ابری
که آدم نه خودش میداند دردش چیست و نه هیچ کس دیگر