غروب بود و نسیم سردی در ابادی وزیدن گرفته بود...
کم کم صدای زنگوله ی گوسفندانی که از چرا برمیگشتند شنیده می شد،صدای ناله ی توله ها در تنگل و تنگ،اواز کلاغ ها در دم زرده،صدای مشک زدن با سه پایه های چوبی قدیمی و مشک های چرمین،صدای شرشر اب،صدای زندگی...
پیرمرد که امروز نوبتش برای چوپانی گوسفندها بود،خسته و اشفته به ده برمی گردد
گویی گوسفندان هم خستگی او را درک می کنند و همین که نزدیک ابادی می شوند،دسته دسته جدا می شوند و خودشان به سمت آغلشان می روند.
سوز و سرما ناخوداگاه دست و بالت را می لرزاند...گوسفندها را که می دوشی و انها را به اغل میزنی،باید شنکی بزرگ بر در اغل بگذاری،نه از ترس مردم،از ترس ساکنان همیشگی این منطقه،همان گرگ ها...