دلم گرفت
غروب بود و نسیم سردی در ابادی وزیدن گرفته بود...
کم کم صدای زنگوله ی گوسفندانی که از چرا برمیگشتند شنیده می شد،صدای ناله ی توله ها در تنگل و تنگ،اواز کلاغ ها در دم زرده،صدای مشک زدن با سه پایه های چوبی قدیمی و مشک های چرمین،صدای شرشر اب،صدای زندگی...
پیرمرد که امروز نوبتش برای چوپانی گوسفندها بود،خسته و اشفته به ده برمی گردد
گویی گوسفندان هم خستگی او را درک می کنند و همین که نزدیک ابادی می شوند،دسته دسته جدا می شوند و خودشان به سمت آغلشان می روند.
سوز و سرما ناخوداگاه دست و بالت را می لرزاند...گوسفندها را که می دوشی و انها را به اغل میزنی،باید شنکی بزرگ بر در اغل بگذاری،نه از ترس مردم،از ترس ساکنان همیشگی این منطقه،همان گرگ ها...
انقدر خسته هستند که همان ساعت های اول شب نان و دوغی،کشکی،با نان تیری می خورند و هنوز ساعت 8 نشده همه خوابند...
البته اگر فصل درو و برداشت گندم و بافه کشی باشد،اواسط شب صدای دهل زدن و های و هوی بعضی را هم می شنوی.
های و هویی که برای دور کردن گراز ها از گندمزار است...
حال اگر شب هنگام اگر اسمان را نگاه کنی جز ستاره چیزی نمی بینی و اگر زمین را نگاه کنی جز خرابه...
اگر زمستان و پاییز به صرفه بیایی،دلت که هیچ،اسمان هم می گیرد.
محال است زمستان صرفه را با جنبنده همراه ببینی،و محال تر از ان زمستان اینجا با ادمیزاد ...
انچنان که رسم روزگار زمستان صرفه را خالی از ادمیزاد کرده،می ترسم در گذری نه چندان دور تابستان صرفه را هم خالی کند..
به امید روزی که در کنار خدای ابادی ما کدخدا هم باشد...
خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت
از فکر اینکه قد نکشیدم دلم گرفت
از فکر اینکه بال و پری داشتم ولی
بالاتر از خودم نپریدم دلم گرفت
از اینکه با تمام پس انداز عمر خود
حتی ستاره ای نخریدم دلم گرفت
کم کم به سطح آینه برف می نشست
دستی بر آن سپید کشیدم دلم گرفت
دنبال کودکی که در آن سوی برف بود
رفتم ولی به او نرسیدم دلم گرفت
نقاشی ام تمام شد و زنگ خانه خورد
من هیچ خانه ای نکشیدم دلم گرفت
شاعر کنار جو گذر عمر دید و من
خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت
تابستان 94 ./