خرابه و خانه های روستای صرفه
کسی با قصه من آشنا نیست
در این عالم ندارم همزبانی
به صد اندوه می نالم - روا نیست
شبم طی شد کسی بر در نکوبید
به بالینم چراغی کس نیفروخت
نیامد ماهتابم بر لب بام
دلم از این همه بیگانگی سوخت
به روی من نمی خندد امیدم
شراب زندگی در ساغرم نیست
نه شعرم می دهد تسکین به حالم
به غیر از اشک غم در دفترم نیست
بیا ای مرگ جانم بر لب آمد
بیا در کلبه ام شوری برانگیز
بیا شمعی به بالینم بیافروز
بیا شعری به تابوتم بیاویز
دلم در سینه کوبد سر به دیوار
که این مرگ است و بر در می زند مشت
- بیا، ای همزبان جاودانی
که امشب وحشت تنهاییم کشت
بهار 94