من از تبار بی کسانم...
بیابان را، سراسر، مه گرفته است .
چراغ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان ، خسته
لب بسته
نفس بشکسته
سگان قریه خاموشند...
در شولای مه پنهان ، به خانه می رسم . گل کو
نمی داند . مرا ناگاه در درگاه می بیند . به چشمش قطره
اشکی بر لبش لبخند ، خواهد گفت :
« - بیابان را سراسر مه گرفته است... با خود فکر می کردم
که مه گرهمچنان تا صبح می پایید مردان
جسور از خفیه گاه خود به دیدار عزیزان باز می گشتند.»
بیابان را
سراسر
مه گرفته ست .
چراغ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان ، خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذیان گرم مه ، عرق می ریزدش آهسته از هر بند .
((.احمد شاملو))
بهار 94