...و من که رهگذری در صدای بارانم
هنوز فرق تو را با خودم نمی دانم
تو هفت چلچله کوچی ،بهار تازه ئ من
من شکسته، اسیر چهل زمستانم
هنوز برق به صرفه نیامده بود...
شب که می شد دو سه نفری از خانه میزدند بیرون، با ترس و لرز
همه جا تاریک بود و جز نور ماه دیده نمی شد؛ چون مدت زیادی نبود گوشی های موبایل مد شده بودند از بین دو سه نفر یکی شان گوشی داشت و با نور همان جلوی پایشان را می پاییدند.
هدفشان رسیدن به زمینی بود که سید سیب زمینی در ان کاشته بود،دور و بر زمین چوب و کنده و حلب و شنک دیده می شد و وسط زمین چوبی با لباسی برتن که هنگام باد به خود می جنبید و در تاریکی شبیه ادمیزاد می شد.
۱ نظر
۱۳ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۰۳