روستای صرفه/ابادی از یاد رفته....

روستای صرفه از توابع دهستان گروه/احمداباد بخش راین استان کرمان

روستای صرفه/ابادی از یاد رفته....


آب‌تَره یا همان گنوی ، (نام‌های دیگر: بولاغ اوتی،علف چشمه، شاهی آبی، ترتیزک آبی) گیاهی از تیرهٔ شب‌بوها به ارتفاع ۱۰ تا ۶۰ سانتی متر با برگ‌های کوچک به رنگ سبز تیره و گل‌های خوشه‌ای کوچک سفید و ساقه‌های خزنده است که از نقاط مختلف آن ریشه‌های کوچک و سفید خارج می‌شود و معمولاً در کنار جوی‌ها و باتلاق‌ها می‌روید. این گیاه مقدار قابل توجهی آهن، کلسیم و اسید فولیک و کمی هم ویتامین‌های ث و آ دارد.
آهن قابل جذب آب‌تره از اسفناج هم بیشتر است و به همین جهت می‌تواند در بهبود کم‌خونی مؤثر باشد. کلسیم آن نیز بیشتر از شیر و ویتامین ث آن از پرتقال بیشتر است.

این گیاه در روستای صرفه و مناطق اطراف به نام گنوی خوانده می شود و خودرو می باشد درحالیکه در بعضی نقاط کشور کاشت و برداشت این گیاه وجود دارد!
تا قبل از این گمان می کردم فقط مردم این منطقه انرا میخورند و در مورد مفید بودن ان هم شک داشتم!!

۲ نظر ۲۱ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۰
نوشته شده توسط : سید


تصاویری از سد خاتم الانبیاء و سد گشیگان که با احداث هر یک از این سدها در روستاهای گشیگان و باب طاهونه ( چهل محراب ؛ کم سرخ ، بید شیرین ) این روستاها از اب  و ابادانی بیشتری برخوردار شدند.

۱ نظر ۱۹ آبان ۹۴ ، ۲۰:۳۰
نوشته شده توسط : سید




آدمی هر چه از طبیعت دور شد، هر چه با طبیعت بیگانه تر شد، محزون تر شد. ساکنان گذشته خود را در مأمن و موطن اصلی خویش می یافتند. در گذشته، همه چیز گویی انسانی بود که باید احترامش را به سر برد. با طبیعت، درون طبیعت و همراه هم بودیم. خود را خویشاوند طبیعت می دانستیم. 

۴ نظر ۱۵ آبان ۹۴ ، ۱۳:۴۰
نوشته شده توسط : سید

زارچ یا همان زرشک کوهی اواخر تابستان و اوایل پاییز به ثمر می نشیند و خارهای ضخیم و سختی دارد.

 تصاویر و مطالب بیشتر در ادامه مطلب:

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۴ ، ۱۱:۱۳
نوشته شده توسط : سید

من دردهایم را در گوش برهوت زمزمه می کنم. در بیابانی که صدای زوزه ی باد خواب درختان را آشفته می کند. این جا خارهایی هست که پای احساسم را مجروح می کنند. من هم مثل تو رنج می کشم. من رنج تو را دارم. من حتی نمی خواهم بدانی آشفته ام. اشکم را برای تو در همین جا در برهوت، پای خارهایی سخت می ریزم شاید روزی گل دهند. فقط می ماند که تو بتوانی از این گذرگاه دردناک گذر کنی. بتوانی قایق ات را در سیل ویرانگر نجات دهی. تو هم مثل همه ی دیگران، صلیب رنج هایت را خودت بر دوش می کشی. تنها. و انسان این گونه است.

  

۲ نظر ۰۴ آبان ۹۴ ، ۱۰:۲۹
نوشته شده توسط : سید

من اکنون از خودم پر می شوم. دستم را می گیرم و کنار خودم می نشینم. احوالم را می پرسم و از خود برای خودم می گویم. پرسشی را که با دیگران نمی توانم از خویش می پرسم. جز خویش به راستی چه کسی خویش من است؟ اندوهی را که چون راز سنگینی می کند در پیشگاه خویش بی هیچ هراسی بازگو می کنم. اصلا مگر می شود اشک ریخت جز در برهوت تنهایی با خویش. مگر می توان اندیشید جز در سکوت صحرایی که رد پای واژه ها دیری است از آن جا گذشته است. من هستم و جز این، فریبی است حباب گون که در صبح سرد زمستان یخ می زند. این پرسش در ابدیت جانم موج می زند که چه کسی خوشبخت است؟ چه کسی می خندد؟ 

۰ نظر ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۹
نوشته شده توسط : سید



یادمــــان باشد :

  اول نمــاز حســین، بعد عــزای حسین

اول شعــور حسـینـی، بعد شــور حسینی

محــرم و صفــر زمان بالیــدن است نه فقـط نــالیــدن

بســاطش آمــوزه است نه مــوزه

تمــرین خــوب نگـریســتن است نه فقــط خــوب گـریســتن

نمـاد شعــور مذهــب است نه فقـط شــور مذهــب


دیدم عده ای مرده ی متحرک را که بر یک زنده ی همیشه جاوید عزاداری می کنند .

السلام علیک یا ابا عبدالله

مراسم تاسوعا و عاشورای حسینی امسال باشکوه تر از همیشه و طبق رسم همیشگی برگزار شد.

هیئت باب طاهونه (سید ها) صبح تاسوعا از مسجد باب طاهونه به سمت روستای احمداباد و گروه حرکت می کند و در این مسیر افراد زیادی به این سینه و زنجیرزنان اضافه می شوند.

۲ نظر ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۵:۴۳
نوشته شده توسط : سید

غروب سرد پاییزی

سکوت دردناک کوچه را

فریاد برگی زیر پاهایت

فرو ریزد

به آوایی پر از اندوه

زبان باد در گوش تو خواهد گفت:

قناری در قفس هرگز

       نه ، هرگز بوی گل

                               نشنید...

در ابهام کوچه ی بن بست، تمام شب باران بارید و شاخه های درخت صنوبر قد کشیده تا آن سوی دیوار تنهایی، در وزش تند باد بی رحم، شکسته شد. از خودم می پرسم، صدای پنهان در حلقوم آسمان با شقایق چه زمزمه می کند که رنگ سرخ را بر چهره های آالاله ها می نشاند؟ با که این راز درد ناک را می توان در میان نهاد که تردید، رنجی است بزرگ بر شانه های بی طاقت من. تردید، فاصله ی مرا با خودم بیشتر می کند و تو سکوت می کنی. و بر این سرگشتگی می خندی. چشم هایم را بر جاده ای می بندم که انتهایش را نمی یابم. تردید، یعنی من معلق ام میان زمین و آسمان ذهن تو. آواره ای اندوهگین که مسیرش را در وطن خویش گم کرده است. 


۰ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۴:۱۵
نوشته شده توسط : سید


بر ما گذشت نیک و بد ، اما تو روزگار
فکری به حال خویش کن این روزگار نیست

بگذر ز صید و این دو سه مه با عماد باش
صیاد من بهار که فصل شکار نیست


۰ نظر ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۰۵
نوشته شده توسط : سید

بنام خدای سبزه و باران
درختانی که سال ها سایه خود را نثار توشه ناچیزش کرده بودند اکنون بی رمق و بی بار چونان پنجه های خشکیده مرده ای در گور به قامت و لی نه استوار،مقابل چشمانش ایستاده بودند..
فقط جرقه ای دیگر یا که گردبادی تند تر ریشه امیدوار آنان را به عبث می کشاند..
کمی آنطرف تر،مرد صیاد سنگ چینه پر از خاکسترش را به زاری می نگریست..
لاشه متعفن گرگی پیر در کنار لاک خالی لاکپشتی؛چند لاشخور بی میل را میعادگاه شده بود..
قدم به قدم تلی از خاکستر پای سنگی دوداندود انباشت شده بود…
چشم ها با هم سخن میگفتند فقط…
طبیعت به جنگ کوه آمده بود انگار و بیل و لته پاره های مردان آبادی یارای مقابله را نداشت….
آفتاب سوزان تر و باد افسار گریخته تر از قبل؛ دست با دست آتش بی مروت مهربان کرده بودند…
زنی شالمه به سر و شال بر کمر بسته،مردانه به نبرد اخگر آمده بود و فرنج تن اش انگار بلوطی خشکیده بر درختی،مچاله به برابرش با وزش باد به اهتزاز در می آمد..
مردان آبادی با شکمی تهی و گلویی خشک،چند شبی را بی اینکه پلک با هم مهربان کرده باشند،استوار و محکم،بیل به دست؛مقابل آتش سرکش براق شده بودند…
باد سرگردان وحشی چونان آهی برآمده از نهاد،داغ و سوزان؛داغ مانده بر دل کوه را رونق میداد…

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۱۷
نوشته شده توسط : سید