اینجا روزی در برف سرد زمستان کفش های کهنه ام از پایم در افتاد...
جمعه, ۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۰۰ ب.ظ
اینجا آبادی است. شب همچنان سرد است وساکت. پاره های تیره ی شب در لابلای درختان انبوه سایه افکنده است . . .
تنه های درخت برایش قابل تشخیص نبود. و راه هم ازمیان همین درختان می گذشت.
تنها چیزی که به چشم می آمد، جریان آب رود خانه بود که همچون ماری زخم
خورده در میان بستر برف بر خود پیچیده بود. به ناچار خودش را به این رود
خانه کشاند وگام در مسیر آب نهاد. به شدت احساس سردی کرد ولی پس از اندکی
برایش قابل تحمل شد.
کوله بارش را بر زمین گذاشت و به آن تکیه داد. هوا ملایم بود و نسیم دل انگیز صورتش را نوازش می داد. هیچ ابری در آسمان تردد نمی کرد. آسمان گنگ وغبار
آلود بود. ستاره ها از پشت این لایه های تاریک تقلا می کرد که زمین
را ببینند، اما نمی توانستند.
پشت سرش کوهی بلند قد بر فراز برده بود که
دامنه اش پر از درختان بادام وسنجید بود. و از لابلای آن شانه ی دیواری در
فضای باز آسمان کاملا هویدا بود.
چه آنکه این خانه بر روی تپه موقعیت داشت
او هم از پایین به فراز می نگریست. این خانه برایش کاملا آشنا بود. ازین
خانه نزاکت های فراوان دیده بود ومحبت های بسیار. . . .
از آن روزهای خوب، سال های بسیار می گذشت. این محله با درختانش برای او قصه های فراوان داشت. ولی همچنان ساکت و خاموش به این رهگذر حیران مانده بود...
عکس : فروردین 94
برگرفته از وبلاگ
http://wataniar.blogfa.com/post-15.aspx
راحت بخواب شکوه و شوکت البرز.
کز انسان ملولم و دیو و ددم آرزوست…
۹۴/۰۵/۰۲