وقتی که عمر ؛پیچک وار از دیوار زندگی ات بالا می رفت،
دست من کوتاه بود و بخت آسمان در گرفتنت، بلند،
حالا هروقت که دلم در این شهر غریب می گیرد،و تنهایی آزارم می دهد،
به سراغ خاطرات و روزهایش می روم ،همان جایی که جوی زلال آبش،سایه
بیدش،و مهربانی نگاه های مردمش آرمم می کند.و حالا من و چشمان
غم آلودم جمع می شویم و دور نبودنت هایت و نفس پشت نفس تلف می کنیم
مفهوم بودن را..
۲ نظر
۱۹ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۱۴