نرفته از یادم !
نرفته از یادم !
زمین با تپش برگهای تو جان می یافت
اینجا
به رشد کلمات تیشه می زنند
اما
روز با نور و
آسمان با سایه
تکرار می شود .
نرفته از یادم !
تنها می شوم گاهی
می رسم به لحظه های بی کسی
شب
می کشد تو را در قاب
مهر ،می دمد با صبح
پنجره ،یک فریاد
شعله، صداقت شمعدانی
می تراود در من
مرا در یاد نمی آری!
اینگونه پروازی نیست
در شب آوازی
آیینه را وهمی و
در جمله پیغامی نیست .