صدای مشک زدن مادر
پنجشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۳۹ ق.ظ
سر از بیست و شش سالگی در آورده ام
مشهدی علی مزرعه اش را خشکاند
اسب کدخدا مرد و داس مشی رضا کند شد
از گدار تا قله باغ تا تل های قدلی تا خینالی تا تنگ و تنگل و ریگی تا دراسیو ...
با بال عقابی سنگی همه را راه رفته است پدر
تو شاید گذشته را از یاد برده ای
اما من هنوز خمیدگی پدر را زیر سنگینی بافه از یاد نبرده ام
تو شاید بخواهی ، روزها خیابان را پرسه بزنی
اما من
همین امروز به ابادی می روم
تا صدای مشک زدن مادر و دستان پینه بسته ی پدرم را قاب کنم
تا هیچگاه یادم نرود چگونه سر از بیست و شش سالگی در آورده ام
متن با تصرف از حسن امیری حسن اباد.1390
۹۵/۰۷/۰۱
باوجودی که بهار از همین پنجره می آمد و مهمان دل ما می شد
مادرم پنجره را دوست نداشت
با وجودی که همین پنجره بود که به ما مژده ی باز آمدن چلچله ها را می داد
مادرم می ترسید
که لحاف نیمه شب از روی خواهر کوچک من پس برود
یا که وقتی باران می بارد
گوشه ی قالی ما تر بشود
هر زمستان سرما روی پیشانی مادر خطی از غم می کاشت
پنجره شیشه نداشت ...............