دیگر شب های آبادی هم سرد نبودند ....
شنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
مادران ، مردان روزهای آبادی ، هی هی چوپانها را به لالایی می خوانند و کودکان ، رویای شیرین شهر شلوغ را به خواب می بینند .
فانوسها ، شب زنده دار آفتاب روزاند و آفتاب ، آنچنان دور است که گوئی قرار نیست صبحی دوباره ، بوقلمون ها ، آبادی را به تشویشی بی دلیل ، مهمان کنند.
فانوسها به راه می افتند ، تاریکی به هجوم چراغ نفتی ها پاره پاره و آبادی از مرد خالی می شود و هرچند نفر سمتی را نشانه می روند . دست ها به حلقه ،دور دهان ها جمع و فریادها به جستجو بلند می شوند و گام ها ، پی در پی به زمین می نشینند .
نگاه می کرد ، گوئی که نگاهش دور تر از آبادی جایی را می دید . خیلی دورتر از آبادی .
سپیدار ها را که نگاه می کرد ، دلش می گرفت و چشم هایش درست مثل یونجه زار می شد وقتی که دم صبح به شبنم می نشیند . می خندید به ریش هر چه کدخداست و باز نگاه می کرد...
باد می آید و در رودخانه همچنان زندگی جاری است . سپیدار ها از همیشه بلندتر و برگ های درختان در شعاع آفتاب غروب زمستان نقره ای به نظر می رسند.
گنجشکان برگشته اند و صدای چشمه سار که در هلهله ی جماعت گم شده بود ، دوباره شنیده می شود .
فقط به اندازه ی تکان خوردن سپیداری در باد طول می کشد .
***
باران، تازه آبادی را شسته است و همه چیز بوی تازگی می دهد ، زمین مزه ی خیس باران گرفته و هوا طعم گس کاهگل . سپیدار ها از همیشه زیبا تر ند و چه قامتی دارند ، بلند ، بالا .
باد عطر شکوفه های هلو را سوغات می برد و جوانه های انگور، به هستی سرک می کشند. قورباغه ها غوغایی به پا کرده اند و زندگی در چشمه سارها جاری است . پرنده ها حیات را فریاد می زنند و مرگ شوخی ابلهانه ای است، که آدمی را تنها لحظه ای به غلغلک وا می دارد .
ابرها لحظه ای سایه بر آفتاب می افکنند و کنار می روند ، که هیچ ابری را تاب گرمای آفتاب نیست ، گنجشک ها با شوق بیشتری آواز می خوانند ، گوئی آفتاب را، کشفی دوباره کرده اند.
پیچک ها و نسترن ها نارونی را در آغوش کشیده و گندم زار ، آیینه ی سبزی است که شکوه خورشید را به تماشا گذاشته و مهربانی راز جاودانه ای که در رگ حیات جاری است .
باد می آید و باران که می رود تا لحظاتی آسمان را به حال خویش وا گذارد .
باد عاشقی را می ماند که خاطر مکدر آسمان را صاف می خواهد. درست مثل شیروان و امروز آنچنان آسمان آبی است که باران زلال.
دیگر شب های آبادی هم سرد نبودند ....
آدم ها کوله باری از خاطرات خوب و بد را با خود جا به جا می کنند
بدون اینکه واقعا بدانند با آن ها چه باید کرد
در واقع ، یادگاری ها ارزشمندترین دست آوردهای زندگی ما هستند ...
خاطرات را باید روی طاقچه گذاشت ،
تا کنار شمع دانی های نقره بدرخشند و بی اختیار یاد آینه را زنده کنند
خاطرات را باید در گلدان های پشت پنجره کاشت ،
تا انتظار رنگ تازه ای به خود بگیرد و بازگشت ، رنگ تازه تری ...
خاطرات را باید نوشت ... آن ها را باید نوازش کرد
خاطرات نیاز به لمس مهربان انگشتان ما دارند و این را کمتر کسی میداند
اصلا باید با خاطرات خوابید !
چه فرق می کند صبح روی بالشت رد پای کدام اتفاق باشد ؟
همین که چشمانت را به روز باز می کنی و یادت می آید که ؛
یک وقتی ، جایی ، با کسی که دوستش داشتی
لحظه ای به یاد ماندنی را ساخته ای ...
همین آغوشت را گرم می کند ، حتی اگر به طور دردناکی خالی باشد ...
" نیکی فیروزکوهی "
عکس های نوروز 95
منتشر شده در شب میلاد امام عصر عج ./
۹۵/۰۳/۰۱