سر از بیست و شش سالگی در آورده ام
مشهدی علی مزرعه اش را خشکاند
اسب کدخدا مرد و داس مشی رضا کند شد
از گدار تا قله باغ تا تل های قدلی تا خینالی تا تنگ و تنگل و ریگی تا دراسیو ...
با بال عقابی سنگی همه را راه رفته است پدر
تو شاید گذشته را از یاد برده ای
اما من هنوز خمیدگی پدر را زیر سنگینی بافه از یاد نبرده ام
۱ نظر
۰۱ مهر ۹۵ ، ۱۱:۳۹