غروب سرد پاییزی سکوت دردناک کوچه را فریاد برگی زیر پاهایت فرو ریزد به آوایی پر از اندوه زبان باد در گوش تو خواهد گفت: قناری در قفس هرگز نه ، هرگز بوی گل نشنید... در
ابهام کوچه ی بن بست، تمام شب باران بارید و شاخه های درخت صنوبر قد کشیده
تا آن سوی دیوار تنهایی، در وزش تند باد بی رحم، شکسته شد. از خودم می
پرسم، صدای پنهان در حلقوم آسمان با شقایق چه زمزمه می کند که رنگ سرخ را
بر چهره های آالاله ها می نشاند؟ با که این راز درد ناک را می توان در میان
نهاد که تردید، رنجی است بزرگ بر شانه های بی طاقت من. تردید، فاصله ی مرا با خودم بیشتر می کند و تو سکوت می کنی. و بر این سرگشتگی می خندی. چشم هایم را بر جاده ای می بندم که انتهایش را نمی یابم. تردید، یعنی من معلق ام میان زمین و آسمان ذهن تو. آواره ای اندوهگین که مسیرش را در وطن خویش گم کرده است.