چیزی به انتهای روز نمانده است و روشنی قدم به قدم پا پس می کشد . آفتاب ، قدم های آخرش را بر می دارد و پشت به آبادی ، روز را می دزدد و خانه به خانه، آبادی را ترک می کند و منزل به منزل دور می شود. سر به کوهستان می گذارد و شب را به کوه ها، پناه می برد. فردا روز پر کاری است و کلی برف باید تا بهار آب شود.
سایه ها برمی خیزند و با آن چشم های بی حیا شان ، بی پروا ، بی آنکه از کسی تعارفی شنیده باشند از دیوارهای کوتاه و نیمه ویران آبادی ، به هر گوشه و کناری سرک می کشند .
آبادی به غروبی دوباره می نشیند و بید ها ، تازه عروسانی اند که حنا به دست و پا می بندند و کلاغ ها ، سپیدار ها را ، که با خیال جوانه زدن به زردی نشسته اند ، به تاریکی مهمان می کنند.
۱ نظر
۰۵ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۳۶