روستای صرفه/ابادی از یاد رفته....

روستای صرفه از توابع دهستان گروه/احمداباد بخش راین استان کرمان
جمعه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۱۳ ب.ظ

گوساله

🎬از دلخوشی  کودکی همین بس که از دنیای سیاه و سفید اینچنینی خبری نیست،هر چه هست در لحظه است  و شعف انگیز...،از بدو بدوی همسالان به دنبال توپ گرداله ی فشرده از کهنه جورابها تا به سنگ بستن سگهای استخوان بدن،اما چیزی که تمام ذهن همیشه کودکانه ام را گرفته بود نه آدم و نه فرشته افسانه ها نبود!،با هیکل درشت و سیاه ،چشهای متورم و خمار و نگاهی گیرا...

🎬از سر صبح که با عرعر الاغهای ده از خواب بیدار میشدم به سرم میزد که امروز حتما ببینمش،حتی شده چند دقیقه،اما همیشه این فکر در غلافی از ترس پیچیده بود،ولی یک روز واقعن به سرم زد،منی که با وجود سن زیادم بعضی نیمه شبها را از ترس تاریکی دست ب آب نمیرفتم و تا صبح به خودم میپیچیدم،یک شب به سرم زد که حتی شده برای چند ثانیه ببینمش...

پتو را کنار زدم،از لابلای دست و پای این و آن رد شدم و ارام در را باز کردم و بیرون زدم...

🎬با چراغ قوه ای که در دستم میلرزید کلید چرک گرفته ای را که از درز دیوار برداشته بودم در قفل قجری چرخاندم و آرام در طویله را باز کردم، ظلمات محض بود،صدای قد قد چند مرغ که گویا بدخواب شده بودند به گوشم رسید،چراغ قوه را به سمت تاریکی وسط طویله روشن کردم،یه جفت چشم درشت که فقط به من نگاه میکرد...، 

درست به پیشانی ام...چراغ قوه از دستانم افتاد.با اشک  میدویدم....

🎬صبح های بعد به بهانه ی کمک به خاله ام همراهش به طویله می رفتم...

خودم را محکم به در میچسباندم و با فاصله نگاهش میکردم...

تکان که میخورد زنجیری که نخ عبوری از غضروف بین دوسوراخ بینی اش را به چوب وسط طویله وصل میکرد، به زمین کشیده میشد،خودم را عقب میکشیدم،بیش از آنکه از شاخهایش بترسم از نخ خون آلودی که از نوک پوزه اش رابط دو بینی اش شده بود میترسیدم...

زنجیر و نخ جهنم در ذهن کودکانه ام همینگونه بود...

🎬گوساله ی گاو  که مدتی قبل مرده بود را پوست کن کرده بودند و چون گاو نمیگذاشت که  بدون حضور گوساله اش شیرش را بدوشند،  پوست گوساله را از کاه پرکرده بودند و چوب به پوست دست و پایش بسته بودند ودو تکمه قدیمی بزرگ را روی کلاه نمدی که سر گوساله بودبه جای چشمهایش دوخته بودند، خاله ام کاسه ی آب و نمک را به دست من میداد و دستهایش را آب نمک میزد و روی کمر پوست میمالید و پوست گوساله نما را کنار پوزه ی گاو میگذاشت، زبان بسته با حرص وسوسه انگیزی کمر پوست را لیس میزد...  کم کم سطل سفید از شیر پر میشد...

🎬کنجکاوی بیخ خرم را ول نمیکرد.اکثر روز را نگاهش میکردم.زندگی آسوده ای داشت،خودش و بچه اش که با آن چشمهای تکمه ای اش  بی توجه به همه چیز همیشه یک کنج دیوار را نگاه میکرد ، لابد تا آن موقع نمیدانستم مومیایی چیست وگرنه به مومیایی کردن گوساله هم فکر میکردم...

متن از: سید علی سادات حسینی

اواخر سال یک هزار و سیصد و نود و چهار شمسی./



نوشته شده توسط نوشته شده توسط : سید
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

روستای صرفه/ابادی از یاد رفته....

روستای صرفه از توابع دهستان گروه/احمداباد بخش راین استان کرمان

روستای صرفه/ابادی از یاد رفته....

گوساله

جمعه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۱۳ ب.ظ

🎬از دلخوشی  کودکی همین بس که از دنیای سیاه و سفید اینچنینی خبری نیست،هر چه هست در لحظه است  و شعف انگیز...،از بدو بدوی همسالان به دنبال توپ گرداله ی فشرده از کهنه جورابها تا به سنگ بستن سگهای استخوان بدن،اما چیزی که تمام ذهن همیشه کودکانه ام را گرفته بود نه آدم و نه فرشته افسانه ها نبود!،با هیکل درشت و سیاه ،چشهای متورم و خمار و نگاهی گیرا...

🎬از سر صبح که با عرعر الاغهای ده از خواب بیدار میشدم به سرم میزد که امروز حتما ببینمش،حتی شده چند دقیقه،اما همیشه این فکر در غلافی از ترس پیچیده بود،ولی یک روز واقعن به سرم زد،منی که با وجود سن زیادم بعضی نیمه شبها را از ترس تاریکی دست ب آب نمیرفتم و تا صبح به خودم میپیچیدم،یک شب به سرم زد که حتی شده برای چند ثانیه ببینمش...

پتو را کنار زدم،از لابلای دست و پای این و آن رد شدم و ارام در را باز کردم و بیرون زدم...

🎬با چراغ قوه ای که در دستم میلرزید کلید چرک گرفته ای را که از درز دیوار برداشته بودم در قفل قجری چرخاندم و آرام در طویله را باز کردم، ظلمات محض بود،صدای قد قد چند مرغ که گویا بدخواب شده بودند به گوشم رسید،چراغ قوه را به سمت تاریکی وسط طویله روشن کردم،یه جفت چشم درشت که فقط به من نگاه میکرد...، 

درست به پیشانی ام...چراغ قوه از دستانم افتاد.با اشک  میدویدم....

🎬صبح های بعد به بهانه ی کمک به خاله ام همراهش به طویله می رفتم...

خودم را محکم به در میچسباندم و با فاصله نگاهش میکردم...

تکان که میخورد زنجیری که نخ عبوری از غضروف بین دوسوراخ بینی اش را به چوب وسط طویله وصل میکرد، به زمین کشیده میشد،خودم را عقب میکشیدم،بیش از آنکه از شاخهایش بترسم از نخ خون آلودی که از نوک پوزه اش رابط دو بینی اش شده بود میترسیدم...

زنجیر و نخ جهنم در ذهن کودکانه ام همینگونه بود...

🎬گوساله ی گاو  که مدتی قبل مرده بود را پوست کن کرده بودند و چون گاو نمیگذاشت که  بدون حضور گوساله اش شیرش را بدوشند،  پوست گوساله را از کاه پرکرده بودند و چوب به پوست دست و پایش بسته بودند ودو تکمه قدیمی بزرگ را روی کلاه نمدی که سر گوساله بودبه جای چشمهایش دوخته بودند، خاله ام کاسه ی آب و نمک را به دست من میداد و دستهایش را آب نمک میزد و روی کمر پوست میمالید و پوست گوساله نما را کنار پوزه ی گاو میگذاشت، زبان بسته با حرص وسوسه انگیزی کمر پوست را لیس میزد...  کم کم سطل سفید از شیر پر میشد...

🎬کنجکاوی بیخ خرم را ول نمیکرد.اکثر روز را نگاهش میکردم.زندگی آسوده ای داشت،خودش و بچه اش که با آن چشمهای تکمه ای اش  بی توجه به همه چیز همیشه یک کنج دیوار را نگاه میکرد ، لابد تا آن موقع نمیدانستم مومیایی چیست وگرنه به مومیایی کردن گوساله هم فکر میکردم...

متن از: سید علی سادات حسینی

اواخر سال یک هزار و سیصد و نود و چهار شمسی./

۹۴/۱۲/۲۸
نوشته شده توسط : سید

روستای صرفه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">