که مانده است به جا از گزند دوران ها
پرنده وار در این های و هوی طوفان ها
به سویت آمده ام از هراس انسان ها
از اضطراب خودم را به شیشه می کوبم
روا مدار بمیرم کنار ایوان ها
کجایی ای که در آغوش مهربان دادی
شبی پناه به گنجشک خیس باران ها
مگر نه این که همان خانه است این خانه
که مانده است به جا از گزند دوران ها
مگر نه این که همین جاست خانه ی رویا
که می رهاند مرا از هجوم هذیان ها
همان اطاق که با آن سکوت کاه گلی
حکایتی ست هم از کاخ ها ...گلستان ها
حکایتی ست هم از تاج های رفته به باد
حکایتی ست هم از سرنگونی خان ها
بیا ببین که چه بر من گذشت بعد از تو
چه درد ها که گرفتم ز دست در مان ها
چه زود پیر شدیم و چه زود خرد و خمیر
در این زمانه ی جولان آسیابان ها
عصا به دست بیا با بهار روسری ات
بیار آب که لب تشنه اند گلدان ها
درخت توت به شیرین زبانی اش باقی ست
چشیده است ولی تلخی زمستان ها
در این اطاق قدیمی به روی طاقچه ها
هنوز بوی تو را می دهند قرآن ها
بیا و باز کن آغوش مهربانت را
که سخت خسته ام از خشم این خیابان ها
صدای غر زدنی مهربان نمی آید
شکسته است پس از تو غرور قلیان ها
و زیر طاقچه طاق است طاقت جان ها
شکست بغض و فرو ریخت خانه ی رویا
و گریه باز مرا داد دست باران ها...
سلام دوست عزیز مطالب خوبی دارین موفق باشید.
مسعود رضایی