روستای صرفه/ابادی از یاد رفته....

روستای صرفه از توابع دهستان گروه/احمداباد بخش راین استان کرمان
پنجشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۵۳ ق.ظ

پاییز 95



ما مست از سخنانی هستیم 

که هنوز به فریاد در نیاورده‌ایم

مست از بوسه‌هایی هستیم 

که هنوز نگرفته‌ایم

از روزهایی که هنوز نیامده‌اند

از آزادی‌ای که در طلبش بوده ایم

از آزادی‌ای که ذره‌ذره به دست می‌آوریم

پرچم را بالا بگیر

تا بر صورت بادها سیلی‌ بزند

حتی لاک‌پشت‌ها هم

هنگامی که بدانند به کجا می‌روند

زودتر از خرگوش‌ها به مقصد می‌رسند...

 - یانیس ریتسوس

در خراب ِ غفلت آبادیم ما

در خزان زندگی، شادیم ما

از بهاران، غافلیم و دلخوشیم

همچنان بی حاصلیم و دلخوشیم





نوشته شده توسط نوشته شده توسط : سید
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

روستای صرفه/ابادی از یاد رفته....

روستای صرفه از توابع دهستان گروه/احمداباد بخش راین استان کرمان

روستای صرفه/ابادی از یاد رفته....

پاییز 95

پنجشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۵۳ ق.ظ



ما مست از سخنانی هستیم 

که هنوز به فریاد در نیاورده‌ایم

مست از بوسه‌هایی هستیم 

که هنوز نگرفته‌ایم

از روزهایی که هنوز نیامده‌اند

از آزادی‌ای که در طلبش بوده ایم

از آزادی‌ای که ذره‌ذره به دست می‌آوریم

پرچم را بالا بگیر

تا بر صورت بادها سیلی‌ بزند

حتی لاک‌پشت‌ها هم

هنگامی که بدانند به کجا می‌روند

زودتر از خرگوش‌ها به مقصد می‌رسند...

 - یانیس ریتسوس

در خراب ِ غفلت آبادیم ما

در خزان زندگی، شادیم ما

از بهاران، غافلیم و دلخوشیم

همچنان بی حاصلیم و دلخوشیم



۹۵/۰۸/۰۶
نوشته شده توسط : سید

روستای صرفه

پاییز 95

نظرات  (۱)

دلم خون شد از این افسرده پاییز

از این افسرده پاییز غم انگیز
غروبی سخت محنت بار دارد
همه درد است و با دل کار دارد
شرنگ افزای رنج زندگانی ست
غم او چون غم من جاودانی ست
افق در موج اشک و خون نشسته
شرابش ریخته جامش شکسته
گل و گلزار را چین بر جبین است
نگاه گل نگاه واپسین است
پرستوهایی وحشی بال در بال
امید مبهمی را کرده دنبال
نه در خورشید نور زندگانی
نه در مهتاب شور شادمانی
فلق ها خنده بر
لب فسرده
شفق ها عقده در هم فشرده
کلاغان می خروشند از سر کاج
که شد گلزار ها تاراج تاراج
درختان در پناه هم خزیده
ز روی بامها گردن کشیده
خورد گل سیلی از باد غضبناک
به هر سیلی گلی افتاده بر خاک
چمن را لرزه ها در تار و پود است
رخ مریم ز سیلی ها کبود است
گلستان خرمی از یاد برده
به هر جا برگ گل را باد برده
نشان مرگ در گرد و غبار است
حدیث غم نوای آبشار است
چو بینم کودکان بینوا را
که می بندند راه اغنیا را
مگر یابند با صد ناله نانی
در این سرمای جان فرسا مکانی
سری بالا کنم از سینه کوه
دلم کوه غم و دریای
اندوه
اهم می شکافد آسمان را
مگر جوید نشان بی نشان را
به دامانش درآویزد به زاری
بنالد زینهمه بی برگ و باری
حدیث تلخ اینان باز گوید
کلید این معما باز جوید
چه گویم بغض می گیرد گلویم
اگر با او نگویم با که بگویم
فرود آید نگاه از نیمه راه
که دست
وصل کوتاهست کوتاه
نهیب تند بادی وحشت انگیز
رسد همراه بارانی بلاخیز
بسختی می خروشم های باران
چه می خواهی ز ما بی برگ و باران
برهنه بی پناهان را نظر کن
در این وادی قدم آهسته تر کن
شد این ویرانه ویرانتر چه حاصل
پریشان شد پریشان تر چه حاصل
تو که
جان می دهی بر دانه در خاک
غبار از چهر گل ها می کنی پاک
غم دل های ما را شستشو کن
برای ما سعادت آرزو کن

فریدون مشیری

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">