من، همان محکوم به زندگی ام .
سرگشته ای در کویر پرسش هایی سوزان و خواهش هایی از جنس اندوه و دلی سرد با روزگاران چشم هایم در همان ابتدا به پایان دوخته بود. من خویشاوند غروبم. نشسته ام و آتش بازی سرنوشت را تماشا می کنم. این
جا گل هایی هست که می شکفد و لبخندی بر لبان تشنه ای می نشاند. این جا
چشمه ای هست که می توان جامی از آن برگرفت و خاطرات قرن ها آوارگی را به
فراموشی سپرد. این جا خورشید با ساکنانش سخن می گوید و آسمان گاهی بر آنان
می گرید. من
خویشاوند زمین ام و همسایه ی رازی سنگین بر سینه ی کودکی که داغی بزرگ بر
پیشانی اش نهاده است. من اکنون رسیده ام به آخرین ستاره ای که در دور دست
هایی خوفناک می درخشید و مرا صدا می کرد. چون کودکان در انتظار هیچ نشسته
ام و گاهی سرم را میان دستان سرنوشت می گذارم. من اکنون رسیده ام به خویش. این همه راه را در پی ردپایی گذرانده ام و اینک دوباره به آغاز رسیده ام. رد پایی آشنا. من پا بر جای پای خویش می نهاده ام و خود خبر نداشته ام. این جا در خلوت تاریخ و سکوت جغرافیا، ایمان مجروحم را بر دوش می کشم. اینک صدای پای پرسشی دردناک می آید. می پرسد تو کیستی؟ و
من همه ی عمر را در پی پاسخ به این پرسش بودم و هنوز در وادی حیرانی گام
هایم را می شمارم. صدای پای تو در سکوتی دردناک می پیچد و زخم کهنه ام را
نو می کند. می پرسی تو کیستی؟ افسانه ی هستی و کیستی ام را بر لب جامی نهادم و با این صدا سرکشیدم. از
کیستی می پرسی و نمیدانی روح زندانی در سلول تاریک چه می داند کجا اسیر
است. و یادش رفته است نامش چیست. از کجا امده است و همهمه ی زندگی برای
چیست. من جاودانه ام در سرای خویش. من
پایان یک پرسش و آغاز یک اندوهم. من خود پرسشم. همان که فرشتگان با خدا در
میان نهادند. "و تو چرا انسان را می آفرینی؟" من، همان محکوم به زندگی ام.
.....