سایه ی شوم مرگ، کوهستان را آزار می دهد...
ابرهای عقیم سیاهی به چهره ی آسمان کشیده اند و باران ماههاست که خیال باریدن ندارد . چشمه ها چونان چشم هایی که از گریه به خشکی نشسته باشند ، تشنه ی هلهله ی دختران آبادی اند و مشک های سربریده ، بی صدا باران را به دعا نشسته اند .جنگل عریان روزهای بی آبی ، زمین را به عطش می کاود . تن چوبی اش را به آسمان می کشد و با آن ساقه های خشک ،بی صدا، کسی را فریاد می زند . آبادی بی آب ویرانی را معکوس می شمارد و خشکسالی را اینچنین ، ریش سفید ها هم کمتر به خاطر می آورند .
آفتاب اندک رمق مانده در جان زمین را به یغما می برد . جنگل در هجوم موریانه ها ، کابوس بیابان را به خواب می بیند . صحرا زندگی را قربانی می گیرد . ریگزار داغ می شود و مهر بر پیشانی زمین می گذارد . باد ابرها را بیهوده می دواند . آخرین باران را کسی به خاطر نمی آورد و خشکسالی سوغات شوم آسمانیان به زمین است .
رودخانه اغراق بزرگی است برای جویباری که روزگاری سواران مغرور دشت های باران ، قربانی هوس های زمستانی اش بودند و حالا آبراهیست که بازیچه ی سنگچین کودکان آبادی است .شیر بابا ، آن روزها ، سال سیل را خوب یادش هست . باران یک نفس باریده بود تا سیلاب خانه به خانه آبادی را فتح کند . آبادی در هراس هجوم موجها شب را به بیداری سحر کرده بود .می گفتند باران ، نفس های آخرش را می کشد . سپیده که در دره ها بدمد ، باران بند می آید . اما باران قوت گرفته بود و طوفان خیال جنگ داشت .
موریانه ها جنگل را برگ به برگ به ویرانی نشسته اند و لک لک ها ، لک لک های دلتنگ پریده از برکه به گل نشسته ی آبادی ، ماههاست که کوچیده اند و باران حیات آبادی است و این را سگ ها می دانند که حالا کنج دیوارهای بی سایه تشنگی را له له می زنند . گاوها اما سر به زیر ، گندم زارهای بی محصول را به چرا نشسته اند .
بوی اسفندهای وحشی بینی را می سوزاند . مردی به شکار تیهو کوهستان را به کمین می نشیند . چهار پاره ای شلیک می شود و گلوله صفیر می کشد و سینه ی عریان کوهستان را خراشی دیگر به یادگار می گذارد .
تیهویی پر می ریزد و به آتش گلوله بریان می شود . پرهای به خون نشسته در کوهستان به معراج می روند و تیهویی دیگر ، خونین در کوهستان رها می شود .
چوپانی خشک سالی را بی خبر آواز می خواند و صدای زنگوله ی بزغاله ها با سکوت کوهستان یکی می شود .
گوسفندان به عادت دیرینه در جستجوی علفزاری که نیست ،از کمرکش کوه بالا می روند و بادم تلخ و خار شتر می جوند و پری جوان ترین چوپان دشت است .آفتاب ، راهش را به سمت کوهستان کج می کند و چشم کوهستان در غروبی دوباره به خون می نشیند .گله ها کمرکش کوه را سرازیر می دوند و باد ،غربت کوهستان را ، سنگین ، زوزه می کشد و خاکستر سرد اجاق چادر را بر سر دشت می پاشد ، می گویند شگون دارد و خاکستر ، بهار می زاید .
نسیمی بیابان را می دود و بوته ها زندگی را عمیق ، نفس می کشند و با آهنگی ملایم در باد می رقصند .بزغاله ها ، شاداب دره ها را بازی می کنند و پری دشت را به خنده می دود و غوغای چشمانش هرگز سکوت کوهستان را رعایت نمی کند .
با اشاره ی مژگانش روز را ورق می زند و چشمانش اثبات تاریکی است ، تاریکی محض.در نگاهش چشمه ساری جریان دارد و راهی که به فراسوی زندگی می رسد .چشم هایش را می بندد ، یک آبادی با تمام چوپان های خوش اوازش در زیر پلک هایش پنهان دارد .گردبادی بر فراز چشمانش اوج می گیرد . کوهستان در گردباد گم می شود . چشم که بگشاید سنگ ها شکستن را تجربه می کنند .
پسرکی لاغر ، چوپان گله های خشکسالی ، در دشت آواز می خواند . نگاه سبز مردابی اش خبر از بهاری دارد که نیست و چشمان کبود و بریان شده اش عصاره ی خشک سالی است .در چشم های پری که چشم بدوزد ، چونان جنگل های خشکسالی خشکش می زند . گر می گیرد .می سوزد .بدل به سنگ می شود . شیوه ای برای مردن .
پسرک چوپان تمام خشکسالی را فریاد می زند . پری تخته سنگی را پناه می گیرد . صدا اوج می گیرد . با باد یکی می شود . تشباد .در کوهستان می پیچد و در خود چیزی دارد که از سنگ ها عبور می کند و این را پری خوب می داند که حالا چشم هایش را می دزدد .
صدا ناله می شود و با باد تمام درختان را ریشه کن می کند . سیل می شود . ویران می کند و رودبار درختان را بر سینه ی پری می کوبد .
ابرهای عقیم آسمان را دلتنگ می خواهند و پری دلش گرفته است ، درست مثل لک لک های دلتنگ پریده از برکه ی به گل نشسته ی آبادی که بالهایشان را برای کوچ امتحان می کردند .
صدای زنگوله ی بزغاله ها در سکوت کوهستان گم می شود و پری ، دلتنگی را لبریز ، تن تک چنار پیر عریان را دخیلی دیگر می بندد .
باد ،برگ برگ دخیل های سبز روزهای بی کسی را ورق می زند .درخت ، تن خسته اش را به باد می سپارد . خوابی سنگین سراغ از کوهستان می گیرد . باد درخت را بازی می دهد . لالایی می گوید و پری بی صدا گریه می کند .
باد می آید و بوته ها عزایی را به شیون نشسته اند .گنجشک ها غوغایی به پا می کنند و حادثه ای شوم را به فریاد هشدار می دهند . سایه ی سرد کوهستان ، سنگین بر پرتگاه می نشیند .
بزغاله ها دشت را به بازی می دوند و گله ، چشمان خیس پری را بی خبر دور می شود . پسرک چوپان ، همچنان خشکسالی را آواز می خواند و کفتارها کوه را زوزه می کشند و سایه ی شوم مرگ ، کوهستان را آزار می دهد .
بوته ای سبز ، تخته سنگی را آویزان ، با آهنگی ملایم در باد به رقص در می آید و بزغاله ای را به خاک سیاه می نشاند .ضجه ی چوپان قربانی می گیرد و صدای زنگوله ی بزغاله ای که سقوط می کند در عمق پرتگاه خاموش می شود و پری تمام دلتنگی اش را یکجا به عزا می نشیند .
باد می آید وگردبادی در کوهستان گم می شود . گرد و غباری جاده را در آغوش می کشد و خورشید در دامان کوهستان می نشیند و پری خورشید را زیر چشمی نگاه می کند و غم ، نرم نرمک به جانش می نشیند. چونان جنگلی که موریانه ها به جانش افتاده باشند ، ویران می شود و خوب می داند که دختران ایل کسی را دل نمی بندند و این را از ایل یاد گرفته است از کوچ .
خورشید در دامان کوهستان گم می شود . قربانی به پای زندگی آرام چنگ می زند . آتش به جان بیشه زار می افتد . خون ،شتابان راهی برای فرار می جوید . زمین ،عطش سالهای بی باران را لحظاتی فرو می نشاند . قربانی ، زندگی را دست و پا میزند و مرگ سایه ی سنگین کوهستان است که بر دشت می افتد. بره ی سپید کاکل حنایی آرام می گیرد و زندگی چونان گردبادی در کوهستان گم می شود .
خشکسالی را به تماشا می نشیند و پری آواز چوپانی را از دور می شنود .پیشانی پری را که به حنا می بندند و گیسوانش را شانه می کنند و کل می زنند ، صدا ، اوج می گیرد و چاقو می شود و تیز در گلوی پری می نشیند .
اسفند ، بی تاب ، بر آتش دود می کند . ترلان بی بی ، بیصدا گریه می کند . سیلاب اوج می گیرد . قربانی بر آتش کباب می شود . چوپانی خشکسالی را ضجه می زند . پری ، اسفند می شود و بی تاب بر آتش می نشیند
گردبادی پری را می بلعد . موریانه ها به جان جنگل می افتند . بره ای کاکل حنایی ، زندگی را دست و پا می زند . لک لک ها ، آبادی را کوچ می کنند . تیهویی بی بال به کوهستان پناه می برد . قله ای در اوج می میرد .سکوت ، پری را به چهار میخ می کشد . صدای زنگوله ی بزغاله ای در عمق پرتگاه خاموش می شود . دریا در چشمان پری اوج می گیرد . بزغاله ای پرتگاه را به بازی می گیرد . سکوت همیشه نشانه ی رضایت است و پری عروس خشکسالی است .ابرهای عقیم سیاهی به چهره ی آسمان کشیده اند و باران ماههاست که خیال باریدن ندارد . چشمه ها چونان چشم هایی که از گریه به خشکی نشسته باشند ، تشنه ی هلهله ی دختران آبادی اند و مشک های سربریده ، بی صدا باران را به دعا نشسته اند .جنگل عریان روزهای بی آبی ، زمین را به عطش می کاود . تن چوبی اش را به آسمان می کشد و با آن ساقه های خشک ،بی صدا، کسی را فریاد می زند .