دو عکس از اواخر دهه هفتاد
چیزی به انتهای روز نمانده است و روشنی قدم به قدم پا پس می کشد . آفتاب ، قدم های آخرش را بر می دارد و پشت به آبادی ، روز را می دزدد و خانه به خانه، آبادی را ترک می کند و منزل به منزل دور می شود. سر به کوهستان می گذارد و شب را به کوه ها، پناه می برد. فردا روز پر کاری است و کلی برف باید تا بهار آب شود.
سایه ها برمی خیزند و با آن چشم های بی حیا شان ، بی پروا ، بی آنکه از کسی تعارفی شنیده باشند از دیوارهای کوتاه و نیمه ویران آبادی ، به هر گوشه و کناری سرک می کشند .
آبادی به غروبی دوباره می نشیند و بید ها ، تازه عروسانی اند که حنا به دست و پا می بندند و کلاغ ها ، سپیدار ها را ، که با خیال جوانه زدن به زردی نشسته اند ، به تاریکی مهمان می کنند.
انجیر ها و انارها که هنوز زمستان را باور دارند ، تن عریان شان را به تاریکی می پوشانند و گنجشکان ، که آفتاب را خوب می فهمند ، لحظه ای فقدانش را به شیون می نشینند و به ناگه ، شور و هیجان جاری در آوازشان را به سکوتی ژرف ، می بازند .
گوسفندان ، مسیر رفته را بازمی گردند و سگان آبادی ، به تکرار، پارس را از سر می گیرند . گرگ ها از خواب روزانه بیدار می شوند و تاریکی ، به قیامی دوباره می ایستد و آبادی چون کعبه ، بی دفاع ، فتح می شود و هراس ، تا صبحی دیگر آبادی را به حکومت می نشیند .
امروز را ، خاطره ای بیش نمی ماند . روز به دیروز می پیوندد و فردا شروعی است که امروز بود.
روزگاری بودند.
قرن ها از پی هم آمدند
آکنون آنان نیستند.
ما امروز هستیم
قرن هایی می آیند
ما نیستیم
بی آن که دلی برای ما لرزیده باشد...