ولی فکر کنم صفای صرفه به همون بدون روشنایی مصنوعی بودنش بود..
زمانی ک دختری دوازده سیزده ساله بودم و به صرفه میرفتیم همه دوستانم به فکر بازی و سرگرمی بودن.. اما من از دیدن یک شکوفه یا برگ به وجد می آمدم و از دیدن ستاره ها لذت میبردم..
زمانی که شب میشد و هیچ روشنایی جز نور ماه و ستارگان نبود به چه چیزی میشد فکر کرد به جز بزرگی خدا... چه لذتی داشت... توصیفش سخته... فقط باید از اشکهام بنویسم.. کاش اون زمان اون زیبایی ها رو درک نکرده بودم که آلان از ندیدنشون زجر بکشم .. روحیه لطیف و شاعرانم مشکل سازه... هیچ امیدی ندارم که روزی باز شگفتی های دنبا رو در صرفه ببینم...
توضیحی برای یکی از دوستانم که همیشه میگه چرا اینقد عاشق یه روستای دور افتاده ای..
ارسال نظر
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیانثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.